سلام به روی ماهتون:))
از عنوان مشخصه درباره چی میخوام حرف بزنم پس کسایی که میترسن نخونن. 
من پانسیون که میرم شب ها ساعت ۸ الی ۹ میام خونه که در هفتاد درصد مواقع هم کسی خونه نیست و تا ۲ یا ۳ ساعت تنهام چون پدر عزیز میره پیاده روی و خب منم همیشه انقدر خسته ام که زود میخوابم و پیش اومده حتی که بعد از سه روز تازه تونستیم با پدر صحبت کنیم.
(توی پرانتز اینو بگم که ما خونمون جایی هست که اطرافمون فقط باغ میوه هست و حتی پشت اتاق خودمم باغ خودمونه،مرکز شهر هستیما ولی خب همسایه ای نداریم،اینو گفتم که اوج ترس منو بتونید درک کنید.)
عرضم به حضورتون که پریشب من وقتی رسیدم خونه یه لحظه وقتی توی حیاط بودم یه سایه سیاه دیدم که از بالای خونه مثل باد رد شد رفت تو باغ بغلی؛با خودم گفتم کژال آروم باش خسته ای مغزت فعالیت درست حسابی نداره قاطی کردی چیزی نبود که!
خلاصه گذشت،امروز صبح که بلند شدم برم پانسیون یه جفت کفش قرمزمو پوشیدم و رفتم. 
وقت ناهار و حتی وقت استراحت هامونم که می‌خواستیم بریم توی حیاط من همون کفش قرمزمو پا کردم،تا اینجا هیچ مشکلی نبود تا شب که میخواستیم برگردیم،با دو تا از دوستام اومدیم کفشامونو بپوشیم بریم دیدم ای وای کفش من یه لنگه اش نیست،همه جارو گشتیم اعم از زیر جاکفشی،زیر بقیه کفشا،توی راه پله، توی حیاط،نبود که نبود :|
با چراغ قوه ی گوشی رفتیم پشت ساختمونم گشتیم گفتیم شاید یکی از بچه ها میخواسته اذیتم کنه اینجوری کرده، اونجا هم نبود!
یه لحظه یه کفش سفید به بنظرم خیلی آشنا اومد که همون لحظه ام دوستم گفت کژال اون کفش تو نیس؟ گفتم نه بابا من با کفش قرمزم اومدما یادت نیست مگه؟؟ 
بعد من عزا گرفته بودم که من حالا با چی برگردم خونه که دوست صمیمیم گفت عه کژال من یه جفت کفش اضافه دارم تو کمدم گذاشتم برای روز مبادا اونو بپوش تا فردا که باز اومدیم هوا هم روشن هست قشنگ بگردیم کفشتو پیدا کنیم. 
سرتونو درد نیارم ما اومدیم،من توی راه برگشت هی بد و بیراه گفتم و حرص خوردم و دوستامم خندیدن از حرص خوردن من.
رسیدم خونه، بازم طبق معمول کل چراغای خونه خاموش،حیاط تاریک تاریک، خیلی خوشحال و خندون درو باز کردم اومدم داخل سالن،چراغو که روشن کردم تمام  وجودم یخ بست.
لنگه کفش قرمزم وسط سالن بود. 
و یه لنگه کفش سفیدم نبود. 
بازم من توی خونه تنها با سیم کارتی که خیلی خوب آنتن نمیده و پدری که نیست و یادش رفته موبایلشو ببره :|
زود اومدم برا دوستم جریانو گفتم که اصلا باورش نمیشد میگفت داری اذیتم میکنی دروغ نگو دیگه، اخر جفت کفش قرمزو گذاشتم کنار هم براش عکس فرستادم تا باورش شد! و ترس من شروع شد.
از ساعت ۹ شب تا ۱۲ که پدرجان اومد خونه من توی یه دستم قیچی بود یه دستم قرآن با گوشیم هم صدای اذان گذاشته بودم و زیرلب صلوات می‌فرستادم و زل زده بودم به دیوار. 
پدر که اومد جریانو براش گفتم خندید گفت نه اشتباه میکتی شاید صبح خوابت میومده لنگه به لنگه پوشیدی رفتی و نفهمیدی، گفتم باشه قبول من خواب بودم دوستامم خواب بودن که جفت کفش پای منو قرمز دیدن؟
هرچقد تلاش کرد منو قانع کنه که توهم زدی من قانع نشدم،چون صد در صد مطمئنم که با هر دو لنگه ی کفش قرمزم رفتم. 
درنهایت قرار شد بگم فیلم دوربین مداربسته رو بیارن من ببینم با کفش لنگه به لنگه رفتم یا هر دوتاش قرمز بوده. 
فقط امیدوارم لنگه به لنگه بوده باشه وگرنه سکته میکنم و دیگه از کنکور هم راحت میشم:)))
البته بعید میدونم که بخاطر یه کفش بیان به من فیلم دوربینارو نشون بدن واسه همین از الان دارم تمرین گریه و زاری میکنم که اگه گفتن نه یکم کولی بازی دربیارم قبول کنن:))
خداکنه توهم زده باشم فقط 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها