چند روزه دارم فکر میکنم بیام اینجا چی بنویسم؟! از خاطرات گذشته بنویسم یا اتفاقای روزمره ای که نمی‌افتند؟ از امید واهی ای که داره به سمت زایل شدن میره یا امیدهای دیگری که دارن شکل میگیرن؟ راستش هیچوقت توی دسته بندی خوب نبودم،هیچوقت نتونستم کتاب هامو، مسئولیت هامو، علایقم و خیلی چیزای دیگه رو دسته بندی کنم.

فکرامو هم به همچنین،فکرایی که مثل سنگ ریزه میچرخن توی سرم و هی صدا میدن و نمیتونم سر و سامون بدم بهشون.نمیتونم بگم آروم بگیرین تا من ببینم به کجا دارم میرم، چیکار میخوام بکنم،سردرگم بودن خیلی بده، اینکه ندونی چیکار کنی، ندونی کجا داری میری، هدفت چیه، که وقتی بین این همه مشکلات برمیگردی یه نگاه به گذشته میندازی هیچ تغییر به خصوصی احساس نمیکنی جز ردپای چند تا آدم که اومدن و خودی نشون دادن و رفتن و برنگشتن و نگاهی هم به پشت سرشون ننداختن و جوابی برای چراهای ذهنت بهت ندادن.

سردرگم بودن ینی این نقطه ی زمانی ای که من توش هستم،که چهارماه مونده تا سر و سامون دادن زندگیم،رسیدن به چیزایی که از بچگی رویاشونو پرورش میدادم تو سرم، ولی چند قدم مونده به رویاهام درجا زدم و ایستادم و این فکر مغزمو میخوره که اگه نشه چی؟! اگه همه تلاشات بی فایده باشه چی؟! نکنه کم تلاش کردم؟! نکنه نشه، وای اگه نشه

نمیدونم چرا اینارو نوشتم، نمیدونم چرا شماها میخونین حتی ولی لازمه بگم،بگم که منو قضاوت نکنیدا،اگه یه مدته میام و از مشکلاتم مینویسم،اگه لحنم غمگینه، اگه پر یأس شدم،فکر نکنید دختر غمگینی ام.

من کسی ام که همه با خنده هاش میشناسنش،بارها شده که وقتی موضوع صحبتی بودم و نمی‌شناختن منو اینطوری معرفی ام کردن:همونکه خیلی قشنگ میخنده،فقط نمیدونم چرا اینروزا خنده به لبام نمیاد.

نمیدونم چرا، شاید زیادی از خنده هام استفاده کردم تَه کشیدن تموم شدن.

جایی رو نمی‌شناسید که خنده بفروشن؟! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها