توی پست "الکی" درباره کراشم و اتفاقایی که افتاد گفتم، این پست حکم کامل کننده ی اون رو داره. 

اگه خونده باشید  اون پست رو یادتون هست که گفته بودم ریه اش عفونت کرده و تا هفته ی اول اسفند نمیبینمش،شنبه که نیومد کلاس،یکشنبه که من نرفتم کلاس اون رفته بود،دوشنبه که من رفتم اون نبود، تا دیروز که هم من بودم و هم اون.اولش قصد نداشتم برم جلو و شروع کنم حرف بزنم ولی هی دوستان گفتن برو دیگه چرا نمیری بگی مگه منتظر نبودی؟! انقد هی گفتن و گفتن که من راضی شدم.در عرض 5 ثانیه ضربان قلبم از حالت نرمال که 75 ضربان در یک دقیقه هست رسید به 140 ضربان در یک دقیقه :| اوج استرسم رو میخوام براتون توصیف کنم،پاهام اصلا جون نداشت و دستام هم سردِ سرد مثل کسی که تازه از قطب جنوب برگشته.تا وسطای راه رفتم که حس کردم همه حرفام یادم رفته، باز برگشتم رفتم کاغذی که حرفام رو توش نوشته بودم برداشتم و خوندم که اونجا لکنت زبون نگیرم و آبروم نره. همونطوری که گفتم قلبم به شدت تپش داشت و خیلی تند تند میزد جوری که سریع نفس میکشیدم تا اکسیژن لازم به مغزم برسه،و صد البته بخاطر این حجم از استرس شده بودم مثل لبو از شدت سرخ بودن.

با یاری دوستان عزیز راهی شدم،وایساده بود توی راهرو و منتظر بود انگار، رفتم کنارش وایسادم گفتم سلام.نگام کرد گفت سلام! انگار که نمیشناخت مثلا، خودمو معرفی کردم گفتم فلانی هستم که فلان موقع بهت پیام دادم.یادش اومد. شروع کردم به حرف زدن، هی بین حرفام مکث میکردم و نفس میگرفتم چون از شدت استرس هی نفس کم می‌آوردم و توی دلم به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا انقدر استرس داری آروم باش چیزی نیست که، البته که این حرفا افاقه نمی‌کرد و من بدتر میشدم حتی.

حرفامو زدم و اونم خیلی آروم داشت گوش می‌کرد به حرفام، هر از گاهی هم یا لبخند میزد یا سر ت میداد و یه جوابی هم میداد. 

بعد از تلاش فراوان رفتم سر موضوع اصلی، ازش پرسیدم که آیا امیدی هست که یه روزی با هم شروع کنیم یا نه، فکر میکنید چی جواب داد؟ بله درست حدس زدید گفت نه،دلیل خواستم که گفت من دیگه نمیخوام قلبمو به کسی بدم و با هیچکسی رابطه ای رو شروع کنم.شاید با خودتون بگید ای وای اینجوری که زده قهوه ایت کرده ولی باید بگم خیر،انقدر این بشر باشخصیت و مودب هست که من حتی وقتی گفت نه هم داشتم قربونش میرفتم توی دلم.

دیدم دیگه هیچ حرفی نمونده خدافظی کردم و رفتم،از وقتی که برگشتم نگم براتون، کل افراد توی راهرو زل زده بودن به ما، دوستای خودم، دوستای اون، دوست دوستام حتی.خیلی وضعیت اسفباری بود که امیدوارم هیچوقت تجربه اش نکنید. 

با همون تپش قلب و دستای سرد و پاهای بی جون رفتم پیش دوستام،براشون تعریف کردم و گفتم که جواب نه داده، نمیدونم توی اون لحظه قیافم چه شکلی شده بود که خانم ایکس دوست صمیمیم فقط بغلم کرد و دست کشید پشت کمرم بلکه نفسم یکم بیاد سرجاش.

از دیروز تا حالا تمام فکر و ذکرم اینه که حالا چیکار کنم؟! همه میگن جواب رو که شنیدی بس کن دیگه بیخیالش شو،یه نفر این وسط بهم گفت ادامه بده قانعم کرد و گفت هیچکس با یکبار حرف زدن اون جوابی که تو میخوای رو بهت نمیده و باید مستمر باشه این حرف زدنت باهاش،اما کسی که انقدر صریح و باتحکم گفت نه رو میشه منصرف کرد؟ میشه نظرش رو عوض کرد؟ نمیدونم.

تنها چیزی که میدونم اینه که من هنوزم ناامید نشدم و هنوزم امیدوارم نسبت به این قضیه،با وجود اینکه نباید باشم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها