سلام،دقیقا ۹ روزی میشه که هی میخواستم بیام توی وبلاگ و جریان بیرون رفتنم با یکی از بلاگرا رو تعریف کنم،درباره ی حال و احوال اخیرم بگم و خیلی حرفای دیگه اما یا یادم میرفت یا اگر هم یادم بود حوصلم نمیشد بنویسم.

من خیلی فراموشکارم، توی تمام خاطره هام هم فقط کلیات و کارایی که کردیم یادم میمونه و جزئیاتی درباره ی صحبت هایی که اتفاق افتاده یادم نمی‌مونه، برای همین همیشه یا باید بلافاصله توی دفتر خاطراتم بنویسم و یا باید توی وبلاگ بنویسم و امان از تنبلی،آخرین باری که توی دفترم نوشتم ۲۶ اردیبهشت بوده و با این جمله تموم شده" ۴۹ روز دیگه کنکور دارم و پر از دلهره ام."  خودمو موظف میدونم که باز قلم بگیرم دستم و شروع کنم اتفاقات این ۶ ماهی که گذشت رو بنویسم اما غول سیاه تنبلی هی بر من چیره میشه :دی

 خب می‌رسیم به اتفاقات این ۹ روز،با خاطره ی بیرون رفتنم با یک عاشق فیزیک شروع میکنم و اتفاقات بعدی رو توی پست های بعدی میگم،اگر بتونم بر این غول تنبلی چیره بشم :))) 

سوم آبان نود و هشت

قرار بود با ریحانه بریم یکی از کافه های شیراز که به کافه بازی معروفه،چون انواع و اقسام بازی های فکری رو داره و محیطشم خیلی دلنشینه،یه دیوار کلا از زمین تا سقف کتاب هست و یه دیوار هم مشکیه و با گچ روش نقاشی کشیدن،وسط راه بودم که ریحانه زنگ زد،بهش گفتم اونجا خیلی گرونه، پارسال انقدر نبوده اما الان دوستم منگول میگه شده ساعتی چهل-پنجاه هزار تومن! گفت حالا بیا بعد تصمیم میگیریم که کجا بریم من رو به روی کافه رو یه صندلی نشستم. 

همزمان که توی اسنپ داشتم به سمتش میرفتم توی این فکر بودم که چرا من همیشه باید دیر برسم به تمام قرار هایی که میذارم با وجود اینکه خیلی روی به موقع رسیدن حساسم؟ هنوز هم جوابی براش پیدا نکردم. 

همینطور که اسنپ داشت میرفت من چهار چشمی زل زده بودم به بیرون که وقتی ریحانه رو میبینم بگم اسنپ وایسه و پیاده شم، حدود یک یا دو متر اونطرف تر پیاده شدم، دیدمش که روی صندلی نشسته و داره با موبایلش کار میکنه، رفتم کنارش-یادم نیست صداش زدم یا زدم روی شونه اش ولی درکل یه جوری اعلام حضور کردم-نگاه کرد و بلند شد، دست دادیم و همدیگرو بغل کردیم انگار که nامین باری هست که همو میبینیم نه اولین بار؛ گفت چه کافه ی قشنگیه هااا خیلی خوشم اومد و منم جواب دادم که آره ولی حیف خیلی گرونه:)) تصمیم بر این شد بریم یه کافه ی دیگه که اون سمت میدون بود و من همیشه اونجا میرفتم اما یکسالی بود نرفته بودم آخرین بار برای تولدم رفته بودم که اونم دوستام سوپرایزم کرده بودن،طلسم اونجا نرفتن رو با ریحانه شکستم.

همینطور که داشتیم قدم زنون به سمت کافه میرفتیم درباره ی پست های وبلاگ حرف زدیم و اون یه سری ابهاماتی که برای من به وجود اومده بود رو رفع و رجوع کرد،من کتابخونه ای که یکسال گذشته رو توش درس خونده بودم رو بهش نشون دادم.

​​​​​​همینطوری رفتیم و رفتیم تا به کافه ی مورد نظر رسیدیم،داخل کافه جا برای نشستن نبود ولی بیرون-محوطه ی جلوی کافه توی پیاده رو- سه چهار تا میز و صندلی گذاشته بودن که ما پشت یه میز دو نفره همونجا نشستیم. 

شروع کردیم به صحبت کردن،درباره ی دانشگاه و خوابگاهش صحبت کردیم،درباره ی چند تا از بلاگر هایی که جفتمون میخوندیمشون-نمیدونم غیبت محسوب میشه یا نه آخه چیز بدی نگفتیم فقط خوبی هارو می‌گفتیم- خلاصه هی گفتیم و گفتیم، جفتمون هات چاکلت سفارش دادیم و اون کوکی هم سفارش داد ولی من چون مدتی هست که توی ترک شیرینی جات هستم مقاومت کردم :)))) صحبت هامون و کلا اون جَوی که بینمون بود خیلی صمیمی تر و گرم تر از چیزی بود که فکرشو میکردم، بعد که حساب کردیم و رفتیم، گفتیم تا قبل از رفتن یکم قدم بزنیم، توی کوچه ها میرفتیم و حرف میزدیم که حقیقتا یادم نیست چی می‌گفتیم،من خونمونو نشونش دادم و باز یه مسیری رو برگشتیم و رفتیم توی خیابون تا از یه عابر بانکی جایی پول بگیره،یه عابربانک بود که خراب بود،یکم جلوتر یه کتاب فروشی یا نوشت افزار بود، من تا حالا ندیده بودمش چون حدود یکسالی میشد که حتی اطراف خونه ی خودمون هم نرفته بودم بخاطر درس و کنکور و این مسائل،رفتیم داخل و دیدیم مثل اینکه اونجا هم یه کافه هست، خیلی دنج و قشنگ بود،اول رفتیم داخل کتاب فروشی،کتاب و دفتر هارو نگاه کردیم؛بعد به آقاهه که مسئول اونجا بود گفتیم میشه کارت بکشیم پول نقد بدین بهمون؟ گفت اصلا پول نقد نداریم همه کارت میکشن اینجا و ما دست از پا درازتر برگشتیم و اومدیم بیرون.

اسنپ گرفتیم و قرار شد که هزینه رو آنلاین پرداخت کنه چون دیگه داشت دیر میشد و فرصت نبود تا عابربانکی که حدود ۱۵ دقیقه تا رسیدن بهش فاصله بود بریم،اسنپ هامون با همدیگه رسیدن و همدیگرو بغل کردیم و رفتیم دنبال ادامه ی کارهامون. 

​​​​نسبت به اولین باری که میدیدمش خیلی دیدار خوبی بود، راستش فکرش رو هم نمیکردم که انقدر خوب و خوش با هم صحبت کنیم انگار که دوستای چندین ساله هستیم نه کسایی که تا قبل از اون صرفا بر اساس متن های طرف مقابل همدیگرو می‌شناختیم.از من به شما نصیحت: اگه بلاگری توی شهرتون هست دیدنش رو دریغ نکنید، پشیمون نمیشید! :)) 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها