سلام ^__^

گفته بودم مامن امنم لو رفته و اگر بنویسم با رمز مینویسم،اما پشیمون شدم،مثل قبل ادامه میدم و مینویسم؛بدونِ هرگونه خودسانسوری.

بریم سراغ موضوع اصلی،این پست و پست‌های آتی که نمیدونم دقیقا چندتا خواهد شد درباره‌ی اون سفر یک هفته‌ای هست که با دوستِ عزیزتر از جانم به بندرعباس رفتیم؛لکن یه سری اطلاعاتی رو باید از قبل بهتون بدم تا برسیم سر این بحث،لهذا این پست طویل است،اگه حوصله‌اشو ندارید از همینجا خداحافظی کنید:)) اگر دارید که فَبِها!

 

دقیقا ۴۰۲ روز پیش بود،پشت میزم نشسته بودم و داشتم تست میزدم که صدای آهنگ someone you loved از گوشیم پخش شد، فهمیدم یکی داره زنگ میزنه،اسمشو نگاه کردم دیدم کتایونه-تصمیم گرفتم از این به بعد اسم دوستام رو توی پست‌ها بگم چون همونطور که اکثرمون با پارامتر توی ریاضی مشکل داریم با استفاده از ضمیر و صفت توی ادبیات مشکل داریم و خوندن درباره‌ی آدما با دوم شخص و سوم ‌‌‌‌ شخص دلچسب نیست-جواب دادم؛۴۰۲ روز پیش تولدش بود و من از قبل براش متن نوشته بودم و فرستاده بودم و استوری گذاشته بودم و عکس پروفایلمم ترکیبی از ۱۳۰ تا از عکسامون بود که گذاشته بودم کنار هم اما گفته بود میخوام تولدم رو تنها باشم و منم قبول کرده بودم لهذا داشتم تست میزدم که زنگ زد و جواب دادم،گفت خونه‌ای؟ گفتم آره چطور؟ گفت بیا درو باز کن.تعجب کردم،رفتم و درو باز کردم دیدم با چشم‌هایی که معلومه گریه کرده و زیرشون سرخ شده داره نگام میکنه،با تحیر گفتم چیشده؟ نگام کرد،بغلش کردم؛ گفت میتونی بیای بریم قدم بزنیم؟ گفتم بریم،اومد توی خونه و به بابام سلام کرد،رفتیم تو اتاقم که من لباس بپوشم،همینجوری وایساده بود و زل زده بود به ریسه‌های متصل به دیوار و عکسهامون که ازش آویزون بود؛معلوم بود اصلا حالش خوب نیست،رفتم رو به روش ایستادم گفتم نمیخوای بگی چیشده؟هیچی نگفت،اومد سرشو گذاشت رو شونم و زد زیر گریه،هول کردم! من وقتی هول میکنم نمیدونم چیکار کنم،وقتی یکی گریه میکنه نمیدونم چی بگم،همینجوری وایمیسم تا گریه کنه و خالی شه،ولی همزمان قلبم مچاله میشه بخاطر هر قطره اشک که ریخته میشه.

قدم زدیم،رفتیم جلو خونه‌ی محبوب جانش،زنگ زد محبوب جان اومد پایین،داشتن با هم حرف میزدن و من،سرمو کرده بودم تو گوشی با پریسا(منگولِ معرف حضورتون) حرف میزدم تا اونا راحت باشن،حالش خوب شد،دیگه گریه نکرد؛رفتیم شام بخوریم،کلی حرف زدیم،خبری از کیک و شمع نبود،ولی بهم قول دادیم که سال بعد تولدشو کنار دریا باشیم.

امسال همون سالِ بعد از ۴۰۲ روز پیش بود،به هیچکس نگفته بودیم که ما یکساله این برنامه رو ریختیم،میگن کاری که ۱۰۰ درصد شده رو به کسی نگو،نگفتیم،از مهر هرشب تو این فکر بودم که بریم اونجا چیکار کنیم و برنامه می‌ریختم،میرفتیم توی پینترست سرچ میکردیم sea pictures ideas،سیو میکردیم تا وقتی رفتیم اونجا از اون عکسا بگیریم.

از مهر تا آذر اندازه ی کل اون ۳۶۵ روز طول کشید،وقتی دیدیم همه‌جا امن و امانه و کائنات برخلاف همیشه تصمیم نداره برنامه‌هامون رو بریزه بهم به بقیه گفتیم که ما میخوایم اینکارو کنیم،بلیطمونو خریدیم و شب قبلش رفتم خونشون،لباسامونو تا کردیم گذاشتیم تو چمدون،هر ۵دقیقه یبار چک میکردیم که چیزیو جا نذاشته باشیم،صبح می‌خواستیم مسواک بزنیم و میترسیدیم یادمون بره ببریمش،شب یه نوت نوشتم و چسبوندم به در با این مضمون که"مسواک فراموش نشود".

اونشب با وجود هیجانی که داشتیم سعی کردیم بخوابیم،۸ صبح بلیطمون بود و ۶ بیدار شدیم،ینی کتی اول بیدار شد و بعد اومد منو بیدار کرد،خیلی مهربونانه اومد بغلم کرد تو خواب گفت بیدار شو،صبحونه خوردیم و زدیم به جاده،علیرغم اینکه گفته بودن ۸،اتوبوسمون ۹ ونیم حرکت کرد،گفتم بلیطو بده یه عکس بگیرم بذارم استوری بچه‌هارو سوپرایز کنیم،یکماه قبلش تولد پریسا(منگول) بود که سوپرایزش کرده بودیم و شبش پریسا گفته بود یکماه دیگه هم که تولد کتیه و بیاین سوپرایزش کنیم، خندیده بودیم ما،خنده‌ای که فقط خودمون میدونستیم یعنی چی! یعنی ما اصلا شیراز نخواهیم بود که بخواین سوپرایز کنین :))

عکسو گذاشتیم استوری و گوشی رو آف کردیم تا شارژش تموم نشه.

-ادامه دارد 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها