توی مسیر رفت، صندلی کناریم یه خانوم بود که بهش می‌خورد حدودا ۳۷ سالش باشه،تا حدود ۸.۹ ساعت اول هیچ صبحتی بینمون رد و بدل نشد،اما بعد که شروع کرد به صحبت کردن،تمام زیر و بمِ زندگیش رو برام تعریف کرد،اینکه دو تا دختر داره، از شوهرش جدا شده چون شوهرش بهش خیانت میکرده،اینکه دختر بزرگش رو پیش خودش آورده و دختر کوچیکه رو نه،میگفت شهر خودمون انقدر اذیتم میکردن که تصمیم گرفتم بیام شیراز،سفره‌ی دلش رو کامل باز کرد و من،تنها عکس‌العملی که داشتم سرت داد به نشونهٔ تایید حرفاش بود و گاهی یه هووووم کشیده گفتن که یعنی درکش میکنم،قبلا گفتم که شنونده‌ی خیلی خوبیم اما گوینده‌ی خوبی نیستم،مخصوصا اگه هیچ شناختی درباره‌ی طرفم نداشته باشم،برام عجیب بود که چطور آدما میتونن به یکی اعتماد کنن و کل زندگیشون رو تعریف کنن؟ اونم برای دختری که کاملا مشخصه ۲۰ سال ازشون کوچیکتره،میگفت رفتم تو مدرسه‌ی دخترم و دیدم بعضیاشون "همجنسبازن" و امان از حساسیت من نسبت به این کلمه،نیم ساعت توضیح دادم که "همجنسباز" کلمه‌ی مناسبی نیست و درستش"همجنسگرا" هست،خیلی تفاوت وجود داره بیت این دو تا،برای منی که ۸۰ درصد دوستام با این مقوله دست و پنجه نرم میکنن و میبینم که با "همجنسباز" خطاب شدن چه احساس بدی بهشون دست میده،خیلی سخت بود که از کنار این مسئله به راحتی بگذرم،میگفت اینا غیرطبیعی ان،گفتم شما مگه چون به خدا اعتقاد کامل داری چادر سر نکردی؟ گفت چرا، گفتم پس چرا رو آفریده‌هاش عیب میذاری؟ مگه از کره‌ی مریخ اومدن که جوری خطابشون میکنی انگاری که جزو انسان حسابشون نمیکنی، گفت این چه ربطی به چادر من داشت؟ گفتم کسی که به این مرحله میرسه که چادر سر میکنه یعنی سعی داره آدم خوبی باشه نه اینکه ندیده و نشناخته بقیه رو قضاوت کنه و با انزجار دربارشون حرف بزنه بی‌احترامی نشه بهتون اما شما حقی نداری که بخوای قضاوتشون کنی و وقتی دربارشون حرف میزنی قیافتو کج و معوج کنی،چشماش گرد شده بود و زل زده بود بهم،رومو ازش گردوندم و هندزفری گذاشتم توی گوشم و تا آخر مسیر دیگه هیچ صحبتی باهاش نکردم،معاشرت با کسایی که خودشونو از بقیه بالاتر میدونن برام سخته. اینکه خودشونو در جایگاهی میبینن که بخوان درباره‌ی هر موضوعی نظر بدن برام منزجرکننده اس،همدان پیاده شد، یه نفس راحت کشیدم و به سختی خودمو روی اون ۲تا صندلی جا دادم و دراز کشیدم تا بتونم یکم بخوابم.

ساعت ۹ صبح بود که رسیدیم سنندج،پیاده شدم و سوار یه تاکسی شدم به مقصد دانشگاه،از پنجره بیرونو نگاه میکردم و بیشتر دلم برای شیرازم تنگ میشد،نمیدونم بخاطر سرما بود یا چیز دیگه اما نتونستم خودمو با اونجا اخت کنم،دلم میخواست زودتر کارام تموم شه و برگردم جایی که ازش اومدم،جلوی در ورودی پیاده شدم و وارد شدم،زنگ زدم و خبر دادم که من رسیدم و الان تو دانشگاهم،از آدمایی که تو حیاط بودن میپرسیدم "ببخشید دانشکده انسانی کجاست؟"  به کردی جواب میدادن و هربار میگفتم که من کردی بلد نیستم و اگه میشه به فارسی آدرس بدن بهم.

با بدبختی دانشکده رو پیدا کردم،حالا باید آموزش دانشکده رو پیدا میکردم،همونجا از یه دختر پرسیدم و گفت بیا خودم میبرمت،تشکر کردم و خوشحال شدم از اینکه انقدر هوای همدیگرو دارن،پرسید"مگه بار اولته میای اینجا؟" گفتم "آره ورودی جدیدم تازه رسیدم". تبریک گفت بابت قبول شدنم؛بنده خدا خبر نداشت اومدم انصراف بدم.

رسیدیم به آموزش دانشکده،یه آقایی دم در ایستاده بود و نمیذاشت کسی وارد شه،بهش گفتم اومدم انصراف بدم و کارم واجبه، گفت اینجا که نمیشه باید بری آموزش کل. 

رفتم توی حیاط و باز تک تک پرسیدم که چطوری میتونم برم اونجا، محوطه‌ی خیلی خوشگلی داشت،پر از دار و درخت،نمیدونم سرو بودن یا چیزای دیگه که با وجود اونهمه سرما هنوزم سبز بودن.

دانشجوها از کنارم رد میشدن و حتی یکیشونم نبود که فارسی صحبت کنه،حس میکردم وارد سرزمین عجایب شدم،راه میرفتم و به اطرافم نگاه میکردم،با اون کوله پشتی بزرگی که از صد فرسخی داد میزد مسافرم؛آموزش کل خیلی دور بود از جایی که من بودم،پیاده حدود بیست دقیقه راه بود تا اونجا، ساعت ۱۰ بود و من فقط ۳ و نیم ساعت وقت داشتم که کارام رو تموم کنم تا بتونم به اتوبوسی که ۲ ظهر حرکت میکرد به سمت شیراز برسم.

آموزش کل رو پیدا کردم و وارد شدم،شلوغ بود و مثل بانک باجه باجه بود،رفتم به یکیشون گفتم اومدم انصراف بدم،گفت وسط امتحانا نمیشه، برو دو هفته دیگه بیا؛انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم، گفتم آقا من از شیراز اومدم و قبلا با رئیس اینجا صحبت کردم و اطمینان دادن که کارم انجام میشه! وقتی فهمید ورودی بهمنم و هنوز ترم ۱ شروع نشده گفت میتونی انصراف بدی ولی اول برو کافی‌نت پشت دانشگاه برگه انصراف بگیر بیا.

باز با بدبختی کافی‌نتو پیدا کردم، ربع ساعت ایستادم تا نوبتم شد فقط برای یه برگه! گرفتم و رفتم پیش همون آقا،گفت اینو پر کن و امضا کن ببر فلان جا بده آقای بیساری هم امضا کنه بعد ببر دانشکده زبان و ادبیات،گفتم اقا من حسابداری بودما، گفت میدونم ببر ادبیات؛ کارایی که گفت رو انجام دادم و هی چشم چشم کردم تا دانشکده ادبیات رو پیدا کردم،بعضی استادا به زبان انگلیسی درس میدادن و من خوشحال بودم که بالاخره یه چیزایی رو میشنوم که میتونم بفهمم،رفتم اموزش دانشکده ادبیات، خانومه داشت با تلفن حرف می‌زد نمیفهمیدم چی میگه اما معلوم بود اداری نیست. دقیقا ده دقیقه ایستادم تا بالاخره زحمت کشیدن تلفنو قطع کردن،جریانو براش گفتم که  گفت باید بری آموزش دانشکده انسانی :|

باز رفتم اونجا، همون اقاهه که بار اول بهم گفته بود باید بری آموزش کل گفت کسی که باهاش کار داری گفته ساعت ۱۲ به بعد کارارو انجام میدم -_-

توی حیاط یکساعت نشستم تا ۱۲ شد،بار و بندیلمو برداشتم و باز رفتم، گفتن برید طبقه بالای ساختمون،رفتم اونجا ایستادم، یه پسر بود اونجا از همون اول که من مثل مرغ پرکنده میرفتم اینور و اونور زل زده بود بهم،به کردی یه چیزی گفت که گفتم فارسی لطفا، گفت اومدی واحد حذف کنی؟ گفتم خیر میخوام انصراف بدم، استقبال کرد و با جمله‌هایی مثل"بهترین کارو میکنی،کاش منم میتونستم انصراف بدم و" سعی داشت صحبتو ادامه بده که با لبخند من مواجه شد و اینکه سرمو کردم تو گوشی تا خانم.ش زودتر بیاد کارمو انجام بده، باز بیست دقیقه هم اونجا ایستادم که گفتن خانم.ش طبقه پایینه برید اونجا :|

هلک و هلک رفتم پایین،میدونید فقط چیکار کرد؟ پایین اون کاغذ انصراف یه تاریخ زد و نوشت اقدام، گفت ببر آموزش کل :||| یعنی من یک و نیم فاکینگ ساعت منتظر بودم ایشون بیاد که فقط یه تاریخ بزنه؟ اونو که خودمم میتونستم بزنم.

خون داشت خونمو می‌خورد، ساعت ۱۲:۳۰ بود و من فقط یکساعت فقط داشتم،باز بیست دقیقه توی اون شیب تند پیاده رفتم و رسیدم به آموزش کل، خوشحال ازینکه کارم تمومه و دیگه پروندمو میگیرم و میرم به سلامت،یهو آقاهه گفت تسویه حساب نکردی ببر اموزش دانشکده انسانی :||||| گفتم اقا من همین الان اونجا بودم گفتن بیارم اینو بدم به شما، گفت من نمیدونم اینو ببر اونجا.

زنگ زدم به عمه‌ام و هی غر زدم و غر زدم تا باز رسیدم،همون مسیر قبلی رو طی کردم، دیدم حسابدار نیست:| یه خانمی بود اونجا، گفت برو فردا ساعت ۱۲ بیا، منو میگید، خسته بودم از ۱۸ ساعت توی راه بودن،خستگی این چندبار بالا و پایین اومدن دانشگاه هم اضافه شده بود،دیگه آمپر چسبوندم، گفتم یعنی چی؟ این چه وضعشه؟ خودتونو مسخره کردید یا منو؟ ساعت ۱۲ تازه میگید بیا ۱ هم میرید؟ همه جای ایران ساعت کاری تا ۲ هست شما به چه حقی ۱ می‌رید؟

اگه فکر می‌کنید دادو بیدادهام نتیجه داشت سخت در اشتباهید چون خیلی ریلکس گفت به من مربوط نیست بفرما بیرون فردا بیا. 

مات و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم، من یه دختر تنها توی یه شهری به فاصله ۱۲۰۰ کیلومتر از شهرم، شبو چجوری و کجا باید سپری میکردم؟! قبل از اینکه بخوام از شیراز راه بیوفتم و برم حدود ۲۰ بار با رئیس کل آموزش دانشگاه صحبت کرده بودم و دیگه منو میشناخت،زنگ زدم و کلی هم سر اون داد زدم و گفتم الان من چیکار کنم؟ اینهمه منو کشوندید اینجا گفتید کارت زود تموم میشه این بود؟ الان من جایی رو ندارم برم شما میخوای برای من جای خواب پیدا کنی؟ انقد داد زدم که گفت بیا آموزش‌ کل کارتو درست میکنم،ساعت چند بود؟ یک.

یک و نیم بود که رسیدم باز اونجا،چشمام بخاطر گریه‌هایی که کرده بودم خیس بود و صورتم بخاطر سرما قرمز،هر لحظه ممکن بود باز بزنم زیر گریه، فشار عصبی و خستگی با هم ادغام شده بودن و از من یه بشکه باروت ساخته بودن که هر آن ممکن بود منفجر شه.

بالاخره مدارکمو بهم دادن و  ساعت ۱:۴۰ بود که راحت شدم. زنگ زدم به راننده اتوبوس گفتم من فلانی ام و اگه میشه ده دقیقه برام بایسته تا بتونم به اتوبوس برسم، بیچاره مرد خوبی بود و قبول کرد،یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم ترمینال، تعاونی رو پیدا کردم و وقتی سوار اتوبوس شدم،یه نفس راحت کشیدم و به خودم قول دادم دیگه حتی اگه کلاهمم اونورا افتاد نرم ورش دارم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها