سلام:))

از روز کنکور به اینطرف دیگه این موقع از روز رو به چشم ندیده بودم-۶ صبح- اما الآن به واسطه‌ی موقعیتم مجبورم که ببینم؛این پست رو از جایی به اسم 

یکن آباد مینویسم،نمیدونم دقیقا کجاییم فقط میدونم که از همدان گذشتیم. از دیروز ساعت ۱۳:۳۰ تا الان توی اتوبوس بودم،خسته شدم؟ بدنم آره داد میزنه که خسته‌اس ولی فی‌الواقع احساس خستگی نمیکنم،شاید چون ذوق دارم که اولین باره که دارم تنها میرم یه شهر دیگه و قراره کارامو انجام بدم،این وسط میدونید چی ناراحت کنندس؟ اینکه دقیقا ۷ ساعت دیگه باز باید توی اتوبوس بشینم و ۱۸ ساعت مسیر رو طی کنم.

۲تا پاور بانک همرام آوردم،یکیش مالِ کتی هست و اون یکی مال عمم،از ترس اینکه یهو شارژم تموم شه و به هیچ‌چیزی دسترسی نداشته باشم.

فکر کنم اگه هرروز به همین شکل طی میشد ظرف ۱ماه چندین کیلو وزن کم میکردم،دیروز صبح ساعت ۱۰ که چندتا لقمه صبحونه خوردم،بعدش هیچی نخوردم تا ساعت ۶ عصر که به اصطلاح شام بود،از ۶ عصر تا حالا هم هیچی بجز ۳قلپ آب نخوردم،بازم از ترس اینکه گلاب به روتون مستراح لازم بشم و وسط جاده؟ عمرا!

حدود ۳ماه پیش کارت ملیم گم شده بود،بعد از ۳ماه خدا بهم رحم کرد و پیدا شد فلذا از ترس اینکه باز مدارکم گم بشن،کارت ملی و شناسنامه و یه سری چیز دیگه رو کردم تو یه کیف گردنی،و زیر پالتوم جاساز کردم:)) اینکه گاهی بندش گردنمو آزار میده بماند،یه کیف از این یه وریا هم باز انداختم که پاوربانک ها و هندزفری و این چیزا توش هست، یه کوله پشتی که توش چتر و پتو و شال و کلاه و هست با یه پلاستیک خوراکی هایی که جرات نمیکنم حتی یکیشو به دهن بذارم،حالا تصور کنید من با همه ی اینا هلک و هلک باید برم دانشگاه برای کارای انصراف :))

لازمه بگم از دیروز صبح که از خواب بیدار شدم تا الان نتونستم یه خواب ممتدِ باب میلم داشته باشم؟ خلاصه اینکه، درسته له شدم از خستگی اما تجربه‌ی خیلی خوبیه،همین احساسِ بالغ شدنی که به آدم دست میده خودش یه دنیاس،اینکه انقدر تورو بزرگ و عاقل میدونن که وسایلتو میدن دستت میگن بفرما، برو اون سر کشور و برگرد؛ و خیالشون راحته که از پس خودت برمیای^^


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها