من از همون بچگی با بیان کردن احساساتم مشکل داشتم،البته به خانواده نه به دوستام و آدمای دیگه،هیچوقت نفهمیدم چرا

شاید باورتون نشه ولی من تا حالا حتی یک بارم به بابام نگفتم بابایی دوستت دارم یا عاشقتم! توی دلم خیلی میگم ها ولی این زبون لامصب نمیچرخه!

البته این بخاطر ابهت باباها هم هست،آدم بطور ناخودآگاه محتاط تره توی رفتار باهاشون،حواسش به کلماتش هست، به رفتاراش، نحوه وایسادنش،درسته آدما خیلی با هم تفاوت دارن و نباید هیچکس دیگران رو مقایسه کنه ولی خب گاهی آدم به خودش میاد میبینه مدت هاست داره مقایسه میکنه و سبک و سنگین میکنه تا به یه نتیجه ای برسه.

مثلا یکی از دوستام هروقت باباشو میبینه کلی بوس و بغل و لوس کردن و اینجور چیزا در جریانه در حالی که من عید تا عید بابامو بغل میکنم و بوس میکنم.

خیلی تلاش کردم این نقص توی رفتارم رو از بین ببرم اما نمیشه، در عوض همیشه سعی کردم جوری زندگی کنم که مایه افتخارشون باشم و اگه جایی بحث فرزند و بچه شد بتونن با افتخار درباره ی من حرف بزنن که خداروشکر پریروز مامانم گفت من از دستت راضیم مامان دعای من همیشه بدرقه ی راهته:)))

هیچ چیز نمیتونه بهتر از شنیدن این جمله باشه که پدر و مادرت ازت راضی باشن.

تنها نگرانیم اینه که اگه برفرض من کنکورم قبول شدم رفتم شهری که دلم میخواد،اونموقع با این دوری چیکار کنم؟ منی که همین الانم در اون حد روابط صمیمانه ای ندارم با بابام اگه هزار و صد و بیست و سه کیلومتر دور بشم ازش، اونموقع چیکار کنم؟

قابل ذکر هست که بابای من هیچگونه اعتقادی به رسانه و اینا نداره، خیلی وقتا نتونستم با دوستام برم بیرون بعد کلاس و اینا چون بابام گوشیش خاموش بوده و نتونستم ازش اجازه بگیرم!

نکته دوم اینه که من و بابام با هم تنها زندگی میکنیم،و علت اصلی نگرانی منم همینه:(چجوری اخه کسی که اصلا موبایل و تلوزیون دوست نداره و همیشه خاموشه رو من تنها بذارم اینجا برم؟

حقیقتاً توی این بیست روز دوری از بابام که حتی صداشم نشنیدم دلم داره پر میزنه براش ولی مطمئنم برم خونه باز همین آش هست و همین کاسه و نمیتونم اونطوری که باید و میخوام احساساتمو بروز بدم. 

هیچ راه حلی ندارین؟! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها