من هنوز درگیر اینم که چرا اون روزایی که رو مودِ ولم کنین،هیچ جا نمیخوام بیام،با من حرف نزنین، از همتون بدم میاد :| هستم وقتی دوستان تمام موارد بالا رو اصلا در نظر نمیگیرن و منو به زور همراشون میبرن بهترین روزام میشن ‌‌:| کسی میدونه چرا؟ قانون جدیده؟ مثلا کائنات با خودش میگه بذار برای یه بارم که شده گند نزنم تو حالش. خلاصه که من باز هم مظلوم واقع شدم و منو برداشتن بردن به زور همراشون(از شما چه پنهون خودمم بدم نمیومد برم فقط داشتم ناز میکردم :)) ) 
مثلا میخواستیم بریم عکاسی، اونا با هم میومدن و منم باید خودم همت میکردم و هِلِک هِلِک میرفتم اونجا،قبلش کلی غرغر کردم که دیر نیاین هاا، دیر اومدین من میرم،و خدا زد پس کَلَم بخاطر این حجم از غرغر و شکایت و خودم دیر رسیدم :|، اصلا هم غرغر نکردن، اصلا هم نگفتن دیدی خودت دیر رسیدی، و اصلا هم من سعی نکردم با گفتن اینکه تاکسی نبود و غیره خودمو موجه کنم :|
رفتیم عکس و اینارو گرفتیم، و در تمام مدت کل اون باغ رو ما گذاشته بودیم رو سرمون از شدت خنده:))  170 تا عکس گرفتیم و بدون اغراق 140 تاش یا در معرض خنده هستیم یا در حال خنده یا پس از خنده. اونایی هم که جدی هستیم بعدش یهو پوکیدیم.
بعد خانم ایگرگ میگفت هوا هوای عرق خوردنه، اینجا آرایه جناس بوجود میاد که لازمه براتون شرح بدم، عرق به معنای عرق سگی و عرق به معنای عرقیاتی من جمله بیدمشک نسترن، شاطره و غیره. 
منظور اون دوست عزیز معنای دوم بود ولی مردم فکر میکردن منظور ما معنای اوله:))) بله ما میخواستیم عرق بیدمشک و نسترن بخریم ولی هرکس یه تفکری داره دیگه:)))
رفتیم که عرقیات مورد نظر رو بگیریم و نوش جان کنیم که با دیدن اون قیمت کوفت کردیم درواقع.
اخه عرق بیدمشک نسترن 5تومن؟؟؟ با 5 تومن میشه یه لیتر خرید نه یه لیوان :|
ولی از اونجایی که هوس کرده بودیم و خانوم ایگرگ اگه نمی‌خورد تا خود خونه مخ مارو تیلیت میکرد از بس غر میزد تصمیم بر این شد که گور بابای پولش دنیا دو روزه.
کاملا ریلکس نشسته بودیم و عرقیات رو نوش(کوفت) جان میکردیم که یهو نگاهمون به ساعت افتاد.
ساعت 17:55 بود و ما قرار بود سوار متروی ساعت 18:05 بشیم!
چقدر از مترو فاصله داشتیم؟ یک ممیز 3 کیلومتر.(1/3km) به عبارتی یک هزار و سیصد متر، زمان نرمال برای طی کردن این مسیر با پای پیاده 17 دقیقه بود و با ماشین 4 دقیقه،فکر میکنین ما چیکار کردیم؟ بله آفرین ما گزینه 1 رو انتخاب کردیم و شروع کردیم به دوییدن چون خانم ایکس عقیده داشتن بابا راهی نیست که میرسیم.
در طول مسیر موج تهدید بود که از سمت من و خانم ایگرگ به خانم ایکس روانه میشد، تهدید هایی از قبیل اینکه اگه مترو رفت میکشیمت، خودتو میکنیم مترو سوارت میشیم و چیزهای دیگری که اینجا جاش نیست بیان کنم:-)
همینطور که ما داشتیم میدوییدیم و استرس اینو داشتیم که نکنه مترو بره، شال هامون از سرمون افتاده بود و موهامونم پریشون(!) بود، در همین حین یک آقا اظهار نظر کردن که شالتونو بکنین سرتون این چه وضعیه همین شماها مملکتو خراب کردین با این سر و وضعتون، و جواب ما این بود که خفه شو سرت تو کار خودت باشه.والا خب  آدم مگه چند تا دست داره که هم کیفشو بگیره هم دوربینو هم وسایلو هم حواسش باشه شالش از سرش نیوفته چون یه عده مریضن و حتی با دیدن موی یه دختر هم تحریک میشن؟!
خلاصه که بعد از کلی تلاش ما  در عرض 8 دقیقه رسیدیم و مترو هم اومد و خیلی خوشحال و خندان سوار شدیم و به خودمون میبالیدیم بابت این همه پشتکار.
اگه دیروز یه دختر رو دیدین که از شدت خستگی کف مترو پهن شده بود و سرشو هم تکیه داد بود به صندلی کنار دستش و مثل یک خرس چشاشو بسته بود تکذیب میکنم،اون من نبودم :))) 
همینطور من خیلی آرام و با آسودگی نشسته بودم و دوستان بالای سرم ایستاده  بودن، حدود 4 یا 5 دقیقه ما نشسته بودیم تا اینکه من شنیدم یه خانم به یه خانم دیگه گفت این علامتا اشتباه هست و اینجا فلان جا نیست بلکه بیسار جا هست.
همون لحظه من چونان یک آدم برق گرفته داد زدم اشتباه سوار شدیممممم. بله اون خطی که ما سوار شده بودیم اشتباه بود و درواقع داشت میرفت سمت فرودگاه،فاصله فرودگاه تا مکان موردنظر ما 25 کیلومتر بود و با ماشین بدون در نظر گرفتن ترافیک 34 دقیقه طول میکشید :| این در حالی است که ما قرار بود ساعت 6ونیم دم در خونه ی خانم ایگرگ باشیم.
همینطور که ما مثل مرغ پرکنده پرپر میزدیم و منتظر بودیم که مترو وایسه تا ما پیاده شیم و یه خاکی به سرمون بریزیم تمام مردم توی مترو از ما میخندیدن:| خب خسته بودیم و اصلا حواسمون نبود و دوستان هم به امید اینکه من کل شهر رو مثل کف دستم بلدم پشت سر من سوار شده بودن و نمیدونستن که من از اونا خنگ ترم.
از این خط پیاده شدیم و وارد خط بغل دستی شدیم که خلاف مسیر این یکی حرکت می‌کرد، بعد از گذشت 5 دقیقه خانم ایگرگ یهو وجدانش بیدار شد و گفت که ای وای ما پول این یکیو ندادیم، و ما در تلاش بودیم که قانعش کنیم برا اون یکی دادیم و خب هیچکس فکرشم نمیکرده که چند تا آدم گم بشن و مجبور شن از اون یکی خط بپرن تو این یکی برا همین هیچ گیت و باجه ای این پایین نیست.
ساعت 7 ما رسیدیم خونه و واقعا انگار شانس باهامون یار بود چون خانواده گرامی خانم ایگرگ رفته بودن بیرون ولی ما باز هم شیوه ی ان رو در پیش گرفتیم و یواشکی از پله ها رفتیم بالا چون میترسیدیم یهو در آسانسور رو باز کنن و مارو ببینن.
اینجا یک سوال پیش اومد برامون که خودمونم هنوز جوابی براش پیدا نکردیم،اینکه چرا اینجوری رفتار کردیم؟ ما نه اهل دخانیات هستیم نه مشروبات الکلی، و حتی یک جنس مخالف هم اطراف ما نیست،اما با این وجود به مانند دخترانی رفتار کردیم که ساعت 3 صبح از پارتی برمیگردن و بوی الکل هست که ازشان بلند شده و رژلب هایشان پاک شده.
اینجا بود که ما به عمق خل و چل بودنمان پی بردیم:))  

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها