همهی ما دستِ کم یکبار یکنفرو از دست دادیم،یکنفری که زمانی تصور دنیای بدون اون محال بود،حتی فکرِ نبودنش هم سخت بود برامون؛بعد یکهو به خودمون اومدیم و دیدیم ای دل غافل،شد آنچه که نباید میشد.
گاهی ما اونارو میذاریم کنار و گاهی اونا مارو! توی هرکدوم از این دو حالت یه احساس وجود داره،دلتنگی؛شاید همون لحظه بهوجود نیاد اما بالاخره یه روزی یه جایی یه چیزی اونارو به یادمون میاره،لازم نیست حتمأ خاطرهای رو باهم ساخته باشید،ممکنه از یه جایی رد بشید و به این فکر کنید که"آخرین باری که اومدم اینجا فلانی هنوز توی زندگیم بود" یا "من وقتی از اینجا رد میشدم یکیو دیدم که شبیهش بود" یا حتی عکسهامون،تنها چیزایی که دیگران نقشی توشون ندارن و بازهم میتونن یادآور یه شخص از دست رفتهامون باشن "این عکسه رو وقتی گرفتم که دلم به بودنش خوش بود"، اینا دلتنگ میکنن آدمو
حتی عکسالعملهای عادی میتونن یه خاطرهی دور و مبهم رو بیارن جلوی چشمات مثل وقتی که داری گریه میکنی و از ذهنت میگذره "آخرین باری که اینجوری گریه کردم بخاطر اون بود".
یا حتی یه خوراکی : " آخرین باری که اسموتی آناناس خوردم با اون بود" بعد یاد خندههاتون میوفتی،اینکه همونروز بهش گفته بودی:( اگه یه روز تو زندگیت نباشم چیکار میکنی؟) بغض کرده بود و جلوی اون همه آدم مثل بچههای مظلوم سرشو گذاشته بود رو شونت و گفته بود:( نگو اینارو،مگه میشه تو نباشی و من خوب باشم؟ میشه مگه بری؟ تو بری چی میمونه*) بعد تهِ دلت قنج رفته بود از اینکه حتی فکر نبودنتم اشک میاره به چشماش،یهو خاطرات با سرعت 10x میرن جلو،میرسن به آخرین باری که حرف زدین،اینکه تو گفته بودی:( دیگه دوستم نداری؟) جواب شنیده بودی که:( قبلا داشتم، الانو نمیدونم!) خیلی آروم بهش میگی خوشبخت باشی،قلب میفرستی و آرزوی موفقیت میکنی، میگه:( گریه نکنیا، خوب باش باشه؟) اشکت از روی گونهات سر میخوره و شور بودنشو میچشی و مینویسی:( من خوبم، اصلا هم گریه نمیکنم نگران من نباش) و تمام.
روزها میگذرن،سوالات توی ذهنت تموم نمیشن،گاهی میان و گاهی میرن،از خودت میپرسی چطور میشه کسی که فکر نبودنمم براش عذابآور بود خودش بودنشو ازم میگیره؟ خندههاشو،دستاشو،چشماشو ازم میگیره؟
بعد،وقتی ساعتها این کلمات و این جملات توی ذهنت میچرخن و دریغ از یه جواب درست و حسابی، تصمیم میگیری بیخیال بشی و move on کنی،دیگه یاد میگیری وقتی آخرین بار از مکان موردعلاقه اش رد میشی دستاتو مشت نکنی،وقتی رنگِ زردِ یواش رو جایی میبینی صرفا و مطلقاً برات یه رنگ باشه مثل بقیهی رنگا و توی ذهنت نگی"اون زردو وقتی کمرنگ بود دوست داشت"
حالا، چی میشه وقتی از دست دادن یه آدم دیگه هم اونو به یادت میاره؟ وقتی تصمیم میگیری یه عدهای از اطرافیانت رو بذاری کنار و باز این فکر توی ذهنت قدرتنمایی میکنه که"آخرین بار که با فلانی آشتی بودم اونم بود"! وقتی تیکه تیکه از زندگیت،وقتی حتی خاطرههای بعد از اون هم بهش ربط داره،چطور آدم میتونه فراموش کنه؟ چطور میشه دلتنگیهاش رو بریزه تو یه چمدون و بذاره توی کمدو درشو قفل کنه و کلیدشو گم،که مبادا یهروز بره سراغ دلتنگیهاش
ببین دلیل نمیشه حتما تو ی خیابونی دستمو گرفته باشی یا جلو جمعیت بغلم کرده باشی ک اونجاها تا ابد یادم بمونه ، من هرجایی ک بهت فک کرده باشم ، هر ساعتی ک ب خاطرت خوشال بوده باشم ، همه ی اون لحظه هایی ک داشتمت ، هر چیزی ک ب تو ربط داشته باشه رو یادمه ، حالا وقتی ک همه ی زندگیم بهت ربط داره و هر ثانیه میتونم یه دلیل واسه فک کردن بهت خلق کنم ، چجوری یادم بره و کنار بیام ؟
یادم نیست متن زرد بالا رو کی نوشته،ولی هرکی بوده دمش گرم =) انقدر وصف حالم بود که هنوز خط به خطشو حفظم.
* قسمتی از پادکستِ اتاق سرد آبی از محمود سرمدی.
عنوان از : سید مهدی .
درباره این سایت