Dream Big



چند روزه دارم فکر میکنم بیام اینجا چی بنویسم؟! از خاطرات گذشته بنویسم یا اتفاقای روزمره ای که نمی‌افتند؟ از امید واهی ای که داره به سمت زایل شدن میره یا امیدهای دیگری که دارن شکل میگیرن؟ راستش هیچوقت توی دسته بندی خوب نبودم،هیچوقت نتونستم کتاب هامو، مسئولیت هامو، علایقم و خیلی چیزای دیگه رو دسته بندی کنم.

فکرامو هم به همچنین،فکرایی که مثل سنگ ریزه میچرخن توی سرم و هی صدا میدن و نمیتونم سر و سامون بدم بهشون.نمیتونم بگم آروم بگیرین تا من ببینم به کجا دارم میرم، چیکار میخوام بکنم،سردرگم بودن خیلی بده، اینکه ندونی چیکار کنی، ندونی کجا داری میری، هدفت چیه، که وقتی بین این همه مشکلات برمیگردی یه نگاه به گذشته میندازی هیچ تغییر به خصوصی احساس نمیکنی جز ردپای چند تا آدم که اومدن و خودی نشون دادن و رفتن و برنگشتن و نگاهی هم به پشت سرشون ننداختن و جوابی برای چراهای ذهنت بهت ندادن.

سردرگم بودن ینی این نقطه ی زمانی ای که من توش هستم،که چهارماه مونده تا سر و سامون دادن زندگیم،رسیدن به چیزایی که از بچگی رویاشونو پرورش میدادم تو سرم، ولی چند قدم مونده به رویاهام درجا زدم و ایستادم و این فکر مغزمو میخوره که اگه نشه چی؟! اگه همه تلاشات بی فایده باشه چی؟! نکنه کم تلاش کردم؟! نکنه نشه، وای اگه نشه

نمیدونم چرا اینارو نوشتم، نمیدونم چرا شماها میخونین حتی ولی لازمه بگم،بگم که منو قضاوت نکنیدا،اگه یه مدته میام و از مشکلاتم مینویسم،اگه لحنم غمگینه، اگه پر یأس شدم،فکر نکنید دختر غمگینی ام.

من کسی ام که همه با خنده هاش میشناسنش،بارها شده که وقتی موضوع صحبتی بودم و نمی‌شناختن منو اینطوری معرفی ام کردن:همونکه خیلی قشنگ میخنده،فقط نمیدونم چرا اینروزا خنده به لبام نمیاد.

نمیدونم چرا، شاید زیادی از خنده هام استفاده کردم تَه کشیدن تموم شدن.

جایی رو نمی‌شناسید که خنده بفروشن؟! 


توی پست "الکی" درباره کراشم و اتفاقایی که افتاد گفتم، این پست حکم کامل کننده ی اون رو داره. 

اگه خونده باشید  اون پست رو یادتون هست که گفته بودم ریه اش عفونت کرده و تا هفته ی اول اسفند نمیبینمش،شنبه که نیومد کلاس،یکشنبه که من نرفتم کلاس اون رفته بود،دوشنبه که من رفتم اون نبود، تا دیروز که هم من بودم و هم اون.اولش قصد نداشتم برم جلو و شروع کنم حرف بزنم ولی هی دوستان گفتن برو دیگه چرا نمیری بگی مگه منتظر نبودی؟! انقد هی گفتن و گفتن که من راضی شدم.در عرض 5 ثانیه ضربان قلبم از حالت نرمال که 75 ضربان در یک دقیقه هست رسید به 140 ضربان در یک دقیقه :| اوج استرسم رو میخوام براتون توصیف کنم،پاهام اصلا جون نداشت و دستام هم سردِ سرد مثل کسی که تازه از قطب جنوب برگشته.تا وسطای راه رفتم که حس کردم همه حرفام یادم رفته، باز برگشتم رفتم کاغذی که حرفام رو توش نوشته بودم برداشتم و خوندم که اونجا لکنت زبون نگیرم و آبروم نره. همونطوری که گفتم قلبم به شدت تپش داشت و خیلی تند تند میزد جوری که سریع نفس میکشیدم تا اکسیژن لازم به مغزم برسه،و صد البته بخاطر این حجم از استرس شده بودم مثل لبو از شدت سرخ بودن.

با یاری دوستان عزیز راهی شدم،وایساده بود توی راهرو و منتظر بود انگار، رفتم کنارش وایسادم گفتم سلام.نگام کرد گفت سلام! انگار که نمیشناخت مثلا، خودمو معرفی کردم گفتم فلانی هستم که فلان موقع بهت پیام دادم.یادش اومد. شروع کردم به حرف زدن، هی بین حرفام مکث میکردم و نفس میگرفتم چون از شدت استرس هی نفس کم می‌آوردم و توی دلم به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا انقدر استرس داری آروم باش چیزی نیست که، البته که این حرفا افاقه نمی‌کرد و من بدتر میشدم حتی.

حرفامو زدم و اونم خیلی آروم داشت گوش می‌کرد به حرفام، هر از گاهی هم یا لبخند میزد یا سر ت میداد و یه جوابی هم میداد. 

بعد از تلاش فراوان رفتم سر موضوع اصلی، ازش پرسیدم که آیا امیدی هست که یه روزی با هم شروع کنیم یا نه، فکر میکنید چی جواب داد؟ بله درست حدس زدید گفت نه،دلیل خواستم که گفت من دیگه نمیخوام قلبمو به کسی بدم و با هیچکسی رابطه ای رو شروع کنم.شاید با خودتون بگید ای وای اینجوری که زده قهوه ایت کرده ولی باید بگم خیر،انقدر این بشر باشخصیت و مودب هست که من حتی وقتی گفت نه هم داشتم قربونش میرفتم توی دلم.

دیدم دیگه هیچ حرفی نمونده خدافظی کردم و رفتم،از وقتی که برگشتم نگم براتون، کل افراد توی راهرو زل زده بودن به ما، دوستای خودم، دوستای اون، دوست دوستام حتی.خیلی وضعیت اسفباری بود که امیدوارم هیچوقت تجربه اش نکنید. 

با همون تپش قلب و دستای سرد و پاهای بی جون رفتم پیش دوستام،براشون تعریف کردم و گفتم که جواب نه داده، نمیدونم توی اون لحظه قیافم چه شکلی شده بود که خانم ایکس دوست صمیمیم فقط بغلم کرد و دست کشید پشت کمرم بلکه نفسم یکم بیاد سرجاش.

از دیروز تا حالا تمام فکر و ذکرم اینه که حالا چیکار کنم؟! همه میگن جواب رو که شنیدی بس کن دیگه بیخیالش شو،یه نفر این وسط بهم گفت ادامه بده قانعم کرد و گفت هیچکس با یکبار حرف زدن اون جوابی که تو میخوای رو بهت نمیده و باید مستمر باشه این حرف زدنت باهاش،اما کسی که انقدر صریح و باتحکم گفت نه رو میشه منصرف کرد؟ میشه نظرش رو عوض کرد؟ نمیدونم.

تنها چیزی که میدونم اینه که من هنوزم ناامید نشدم و هنوزم امیدوارم نسبت به این قضیه،با وجود اینکه نباید باشم.


یه قانونی هست بین دوستیای ما دخترا(معمولا) ،اونم اینه که وقتی دوستت از یه نفر بدش میاد توام باید بدت بیاد از اون شخص وگرنه تو به دوستت اهمیت نمیدی.حتی دیده شده که قهر کردن سر این موضوع و تموم شده رابطشون حتی. یکیش خودِ من.

یه دوست 5 ساله داشتم من،بعد یه مدت پیش دوستیمون تموم شد سر اینکه چرا من با کسایی که اون ازشون بدش میومد دوست بودم!!!

خب چه کاریه آقا؟ شاید من بخوام برم با یزید دوست بشم اصلا چی به اون میرسه این وسط؟!

باز یکی دیگه از دوستامم عکسام با فلانی رو دیده میگه چرا با این رابطت خوبه؟ میگم چرا نباشه؟! میگه چون من ازش بدم میاد :|

یعنی من حتی اگه بتونم تمام سوالای فیزیک f=ma رو حل کنم و به جواب برسم هیچوقت نمیتونم جواب قانع کننده و صریحی برای این ارتباطات بین دخترا پیدا کنم :| .


چی بگم؟ یه جورایی الان زندگیم راکد شده،صبح پامیشم، درس میخونم، میخوابم، باز صبح پامیشم، درس میخونم، میخوابم، صبح.

اره خلاصه، البته اتفاقایی هست که بخوام بگما ولی خب از اونجایی که من ابلهی بیش نیستم آدرس اینجارو به یه نفر از آشناهام دادم که بخونه، جنابی که خودت میدونی کی هستی لطفا به روی خودت و من نیار که من اینجا چیا میگم.فکر کن من نیستم اصن خب؟!

شاید بشه گفت پررنگ ترین اتفاقی که افتاد توی این دو هفته و خورده ای ای بود که به کراشم گفتم دوستش دارم،بعد از سه سال!

بعله من  سه سال از یه نفر خوشم میومد به حد مرگ،ینی واقعا مرگ ها.هی دوستام گفتن بگو چرا توی خودت نگه میداری تهش که چی اصلا سر تا پات هم بزنه قهوه ای کنه مهم اینه که تو بهش گفتی و بعد حسرتشو نمی‌خوری،منم که حرف گوش کن، رفتم گفتم.

چهار ساعت،دویست و چهل دقیقه، چهارده هزار و چهارصد ثانیه من داشتم فکر میکردم که چی بگم، هی نوشتم هی پاک کردم،هی نوشتم هی فحش دادم،آخر بدون مقدمه چینی گفتم بهش که دوستت دارم و این حرفا، و خیلی ریلکس گفت آره میدونم دوستات بهم گفته بودن :| حالا من از اون روز درگیر اینم که کی گفته؟ یعنی من انقدر ضایعم که همه فهمیدن و من نفهمیدم که اونا فهمیدن و اونم میدونسته و من نمیدونستم که میدونسته و اینهمه خودم و بقیه رو عذاب دادم و به عبارتی دهن خودم و بقیه رو سرویس کردم توی این سه سال!

خیلی منطقی جواب داد و گفت اگه بخوام به ضررت کار کنم دوست دارم که آشنا شیم با هم ولی اگه بخوام به نفعت کار کنم دوست ندارم،یه جلسه ی اضطراری گذاشتیم با دوستام که این حرفارو تفسیر کنیم و بفهمیم که بالاخره آره یا نه، و به این نتیجه رسیدیم که خیلی هم آره.

من نمونه بارز و صادق یک آدمی هستم که کل زندگیشو بدون یک موی بیش و نی کم همه میدونن،رفتم با دوست این شخص مورد بحث که دوست خودمم بود صحبت کردم و اونم گفت که آره بدش نمیاد و اینا ولی پی اماشو برام بفرست که قشنگ نظر بدم،منم که قبلا اشاره کردم ابله هستم فرستادم.

چهار یا پنج روز گذشت،میدیدم یه دختر دیگه خیلی خیلی بد نگاه می‌کرد به من انگار که میخواد سرم رو از تنم جدا کنه و از بیخ تا گوش شایدم بیخ تا بیخ بِبُره. ما هی بیخیال شدیم با دوستان گفتیم شاید حس میکنه من قیافم براش آشناس.همین دختری که عرض کردم یکساله از این  فردی که منم ازش خوشم میاد خوشش میاد،به عبارتی من سه سال و اون یک سال، اینجا پر واضحه که من ارجحیت دارم و حق آب و گل دارم حتی، ولی چون من یک آدم ابلهم هیچوقت نذاشته بودم کسی بفهمه این قضیه رو که من از فلانی خوشم میاد ولی این دختر که مِن بعد"جارو" خطابش میکنم به همه گفته بود و یه جورایی هم صمیمی بود با کراش عزیز بنده!

بله،عرض میکردم که جارو خیلی بد به من نگا می‌کرد، رفتم به اون دوستم که گفتم با کراشم هم دوست بود گفتم این جریانو، گفت آره جارو میگه من  و فلانی(کراشم)  با همیم.

من باورم نشد و رفتم به کراش پیام دادم و پرسیدم آیا تو با کسی هستی؟ گفت نه، گفتم راست میگی؟ گفت اره ولی اگه منظورت .(جارو) هست نه من با اون نیستم، اینجا یک سوال برای من پیش اومد که چطوری فهمید منظور من جارو هست وقتی من اسمی ازش نیاوردم؟ که سه دقیقه بعد این سوال برطرف شد و فهمیدم که زبان سرخ میدهد سر سبز بر باد، کراش عزیز گفت ولی دلیلی نداشت پی امای منو برای کسی بفرستی! منم دست پیش گرفتم که پس نیوفتم گفتم من برا کسی نفرستادم مگه بچم. اسکرین شاتای خودمو برام فرستاد و گفت حالا بچه هستی یا نه؟! منو میگین، کپ کردم به معنای واقعی کلمه، خون تو رگام خشک شد و انگار مردم کلا. 

دوست مشترک من و کراش رفته بوده به جارو گفته بوده که اگه با هم هستین شما پس چرا به فلانی نخ میده؟ اینم مدرک، و حرفامونو برای جارو فرستاده بوده،جارو هم میره برا کراش می‌فرسته :| اونم برای من.

بعله یعنی میخوام بگم بعد از سه سال جون کندن،ذوق کردن، یواشکی نگا کردن، خیال کردن یهو اینجوری گند زده شد تو همه چی:))))

من سعی کردم قضیه رو حل و فصل کنم ولی دیگه کراش یه جوری رفتار کرد که انگار حالش از من بهم میخوره و نمیخواد باهام حرف بزنه و من مثل یک حیوان نجیب در گل گیر کردم،اینا دلیلایی بودن برای بی حوصله بودنم و اینکه چرا نمیام اینجا چیزی بنویسم.ذهنم درگیر اینه که چیکار کنم که همه چی خوب بشه؟! چرا اینجوری شد اصلا.

از شانس خوب من کراش جان ریه اش عفونت کرده و یک هفته استراحت مطلق دادن بهش،یک هفته ی بعدشم که کلا نمیبینمش،حدودا هفته ی اول اسفند میبینمش دیگه، یعنی راهی وجود نداره که من برم و رو در رو بگم بهش که شاید خوب شه باز.

اینم جیره ی نوشته های این ماه.


حدودا از 2 ماه پیش تا الآن وقتی همت میکنم و از خونه میزنم بیرون نصف اون زمان بیرون بودنم رو دارم راه میرم، نمیدونم چه حکمتیه واقعا!
علاوه بر خنگ بودن باید حواس پرتی رو هم به لیست صفاتم اضافه کنم، چرا؟ الان میگم علت رو.
شما در نظر بگیرین که والده ی گرامی دیشب برای من کروکی کشیدن که امروز هنگام برگشتن به خونه گم نشم، اما از اونجایی که من خیلی حواس پرتم آخر هم گم شدم.البته نمیشه اسمشو گم شدن گذاشت ولی خب اگه عقلم نمی‌رسید و نگاه به تابلو ها نمیکردم قطعا گم میشدم(جا داره بگم خدا پدر اون کسی که گوگل مپ رو درست کرد بیامرزه).
حدود 20 دقیقه من سرمو انداخته بودم پایین و داشتم راه میرفتم برا خودم و کاملا هم از خودم و راهی که داشتم میرفتم مطمئن بودم،بعد یهو نگاه به تابلو ها کردم دیدم ای دل غافل دارم میرسم به ته شهر، بی اغراق.
دوباره دور زدم همون مسیری که اومده بودم رو برگشتم و رسیدم به مکان اولیه ام. دست به دامن گوگل مپ شدم و طبق اون پیش رفتم تا ببینم به کجا میرسم
45 دقیقه با سرعت متوسط رو به بالا داشتم راه میرفتم که رسیدم به مترو،خیلی خجسته و خوشحال رفتم توکن بگیرم که مسئول اونجا گفت با کارت توکن نمیدیم و فقط پول نقد، خب شاید یه نفر رو به موت باشه و به هیچ گونه دستگاه خودپردازی دسترسی نداشته باشه، آیا این کار درستیست؟
دوباره هلک و هلک رفتم بالا، 20 دقیقه دیگه هم راهپیمایی کردم تا رسیدم به ایستگاه اتوبوس و با اتوبوس برگشتم خونه :|
شاید بگین چرا خب اسنپ یا تپسی نگرفتی،چون صبح با اسنپ رفته بودم و اگه برا برگشتن هم میخواستم با اسنپ برگردم حس یک عدد سیب زمینی تنبل بهم دست میداد و هنوز آمادگی اینو ندارم که سیب زمینی شدن رو به کارنامه ی ویژگی های منحصر به فردم(!) اضافه کنم.
به طور خلاصه بخوام بگم بهتون: ( هلاک شدم‌)  با همین شدت و غلظت.

نتیجه ی اخلاقی و اجتماعی : همیشه پول نقد به همراه خود داشته باشید شاید یهو افتادین مردین‌(خدای نکرده، دور از جون و بلا به دور البته) یکی باید یه جوری برسونتتون بیمارستان یا نه. 

من هنوز درگیر اینم که چرا اون روزایی که رو مودِ ولم کنین،هیچ جا نمیخوام بیام،با من حرف نزنین، از همتون بدم میاد :| هستم وقتی دوستان تمام موارد بالا رو اصلا در نظر نمیگیرن و منو به زور همراشون میبرن بهترین روزام میشن ‌‌:| کسی میدونه چرا؟ قانون جدیده؟ مثلا کائنات با خودش میگه بذار برای یه بارم که شده گند نزنم تو حالش. خلاصه که من باز هم مظلوم واقع شدم و منو برداشتن بردن به زور همراشون(از شما چه پنهون خودمم بدم نمیومد برم فقط داشتم ناز میکردم :)) ) 
مثلا میخواستیم بریم عکاسی، اونا با هم میومدن و منم باید خودم همت میکردم و هِلِک هِلِک میرفتم اونجا،قبلش کلی غرغر کردم که دیر نیاین هاا، دیر اومدین من میرم،و خدا زد پس کَلَم بخاطر این حجم از غرغر و شکایت و خودم دیر رسیدم :|، اصلا هم غرغر نکردن، اصلا هم نگفتن دیدی خودت دیر رسیدی، و اصلا هم من سعی نکردم با گفتن اینکه تاکسی نبود و غیره خودمو موجه کنم :|
رفتیم عکس و اینارو گرفتیم، و در تمام مدت کل اون باغ رو ما گذاشته بودیم رو سرمون از شدت خنده:))  170 تا عکس گرفتیم و بدون اغراق 140 تاش یا در معرض خنده هستیم یا در حال خنده یا پس از خنده. اونایی هم که جدی هستیم بعدش یهو پوکیدیم.
بعد خانم ایگرگ میگفت هوا هوای عرق خوردنه، اینجا آرایه جناس بوجود میاد که لازمه براتون شرح بدم، عرق به معنای عرق سگی و عرق به معنای عرقیاتی من جمله بیدمشک نسترن، شاطره و غیره. 
منظور اون دوست عزیز معنای دوم بود ولی مردم فکر میکردن منظور ما معنای اوله:))) بله ما میخواستیم عرق بیدمشک و نسترن بخریم ولی هرکس یه تفکری داره دیگه:)))
رفتیم که عرقیات مورد نظر رو بگیریم و نوش جان کنیم که با دیدن اون قیمت کوفت کردیم درواقع.
اخه عرق بیدمشک نسترن 5تومن؟؟؟ با 5 تومن میشه یه لیتر خرید نه یه لیوان :|
ولی از اونجایی که هوس کرده بودیم و خانوم ایگرگ اگه نمی‌خورد تا خود خونه مخ مارو تیلیت میکرد از بس غر میزد تصمیم بر این شد که گور بابای پولش دنیا دو روزه.
کاملا ریلکس نشسته بودیم و عرقیات رو نوش(کوفت) جان میکردیم که یهو نگاهمون به ساعت افتاد.
ساعت 17:55 بود و ما قرار بود سوار متروی ساعت 18:05 بشیم!
چقدر از مترو فاصله داشتیم؟ یک ممیز 3 کیلومتر.(1/3km) به عبارتی یک هزار و سیصد متر، زمان نرمال برای طی کردن این مسیر با پای پیاده 17 دقیقه بود و با ماشین 4 دقیقه،فکر میکنین ما چیکار کردیم؟ بله آفرین ما گزینه 1 رو انتخاب کردیم و شروع کردیم به دوییدن چون خانم ایکس عقیده داشتن بابا راهی نیست که میرسیم.
در طول مسیر موج تهدید بود که از سمت من و خانم ایگرگ به خانم ایکس روانه میشد، تهدید هایی از قبیل اینکه اگه مترو رفت میکشیمت، خودتو میکنیم مترو سوارت میشیم و چیزهای دیگری که اینجا جاش نیست بیان کنم:-)
همینطور که ما داشتیم میدوییدیم و استرس اینو داشتیم که نکنه مترو بره، شال هامون از سرمون افتاده بود و موهامونم پریشون(!) بود، در همین حین یک آقا اظهار نظر کردن که شالتونو بکنین سرتون این چه وضعیه همین شماها مملکتو خراب کردین با این سر و وضعتون، و جواب ما این بود که خفه شو سرت تو کار خودت باشه.والا خب  آدم مگه چند تا دست داره که هم کیفشو بگیره هم دوربینو هم وسایلو هم حواسش باشه شالش از سرش نیوفته چون یه عده مریضن و حتی با دیدن موی یه دختر هم تحریک میشن؟!
خلاصه که بعد از کلی تلاش ما  در عرض 8 دقیقه رسیدیم و مترو هم اومد و خیلی خوشحال و خندان سوار شدیم و به خودمون میبالیدیم بابت این همه پشتکار.
اگه دیروز یه دختر رو دیدین که از شدت خستگی کف مترو پهن شده بود و سرشو هم تکیه داد بود به صندلی کنار دستش و مثل یک خرس چشاشو بسته بود تکذیب میکنم،اون من نبودم :))) 
همینطور من خیلی آرام و با آسودگی نشسته بودم و دوستان بالای سرم ایستاده  بودن، حدود 4 یا 5 دقیقه ما نشسته بودیم تا اینکه من شنیدم یه خانم به یه خانم دیگه گفت این علامتا اشتباه هست و اینجا فلان جا نیست بلکه بیسار جا هست.
همون لحظه من چونان یک آدم برق گرفته داد زدم اشتباه سوار شدیممممم. بله اون خطی که ما سوار شده بودیم اشتباه بود و درواقع داشت میرفت سمت فرودگاه،فاصله فرودگاه تا مکان موردنظر ما 25 کیلومتر بود و با ماشین بدون در نظر گرفتن ترافیک 34 دقیقه طول میکشید :| این در حالی است که ما قرار بود ساعت 6ونیم دم در خونه ی خانم ایگرگ باشیم.
همینطور که ما مثل مرغ پرکنده پرپر میزدیم و منتظر بودیم که مترو وایسه تا ما پیاده شیم و یه خاکی به سرمون بریزیم تمام مردم توی مترو از ما میخندیدن:| خب خسته بودیم و اصلا حواسمون نبود و دوستان هم به امید اینکه من کل شهر رو مثل کف دستم بلدم پشت سر من سوار شده بودن و نمیدونستن که من از اونا خنگ ترم.
از این خط پیاده شدیم و وارد خط بغل دستی شدیم که خلاف مسیر این یکی حرکت می‌کرد، بعد از گذشت 5 دقیقه خانم ایگرگ یهو وجدانش بیدار شد و گفت که ای وای ما پول این یکیو ندادیم، و ما در تلاش بودیم که قانعش کنیم برا اون یکی دادیم و خب هیچکس فکرشم نمیکرده که چند تا آدم گم بشن و مجبور شن از اون یکی خط بپرن تو این یکی برا همین هیچ گیت و باجه ای این پایین نیست.
ساعت 7 ما رسیدیم خونه و واقعا انگار شانس باهامون یار بود چون خانواده گرامی خانم ایگرگ رفته بودن بیرون ولی ما باز هم شیوه ی ان رو در پیش گرفتیم و یواشکی از پله ها رفتیم بالا چون میترسیدیم یهو در آسانسور رو باز کنن و مارو ببینن.
اینجا یک سوال پیش اومد برامون که خودمونم هنوز جوابی براش پیدا نکردیم،اینکه چرا اینجوری رفتار کردیم؟ ما نه اهل دخانیات هستیم نه مشروبات الکلی، و حتی یک جنس مخالف هم اطراف ما نیست،اما با این وجود به مانند دخترانی رفتار کردیم که ساعت 3 صبح از پارتی برمیگردن و بوی الکل هست که ازشان بلند شده و رژلب هایشان پاک شده.
اینجا بود که ما به عمق خل و چل بودنمان پی بردیم:))  

هممون یه روزایی کج خلق بودیم،از همون اول صبح انگار خورشید نورشو میکوبه تو سرت،از دنده چپ بلند شدی، دیرت شده و لباست لای در ماشین گیر میکنه، کفشت میره توی آب، خلاصه انواع و اقسام چیزایی که میتونه حال خوبتو از بین ببره برات اتفاق میوفته.
هی با خودت میگی تا امروز تموم شه من به فنای عظما میرم، اما یهو یه اتفاقایی میوفته که روزت عوض میشه کاملا، جوری که حتی یادت میره چرا اعصابت خورد بود.
امروز یکی از همون روزا برای من بود، تا ساعت ده حتی نمیشد باهام حرف زد،بعد یهو 2 تا از دوستان به نام خانم ایکس و ایگرگ گفتن ما میخوایم بریم خرید میای؟ و از اونجایی که من همیشه پایه ی همه کاری هستم گفتم آره.(از شما چه پنهون کل دارایی من یه سکه 500 تومنی بود.)
عزممونو جزم کردیم و زدیم بیرون،جالب بود که خانم ایکس کتاب میخواست و ما میرفتیم توی لباس فروشی:))میگفت ماگ میخوام ما میرفتیم تو لوازم کادویی، لپ کلام اینکه هرچی اون بنده خدا میگفت من و خانم ایگرگ دقیقا برعکسشو انجام می‌دادیم.
دقیقا مثل سه کله پوک شده بودیم،سر به هوا و گیج، توی خیابونا میچرخیدیم و می‌خندیدیم و میرفتیم. 
و عجیب تر اینکه مردم خیلی خوش برخورد بودن امروز.ینی هرکی مارو میدید لبخند میزد و میرفت، یه خانم مسن گوگولی هم بود که خندید و گفت ایشالا همیشه لباتون خندون باشه، ما سه تا هم انگار گروه سرود گفتیم ممنوووون،خانمه یه لبخند خیلی ملوس زد و رفت :)) لپاش انگار ابر بود، پف پفی.
حدود 3 ساعت راه رفتیم و مسخره بازی درآوردیم،بعد گشنمون شد. 
حالا شما درنظر بگیرین من بودم و 500 تومن،کاسه چه کنم چه کنم گرفته بودیم دستمون که کجا بریم حالا یه غذایی بخوریم.
تصمیم بر این شد که بریم پینو بخوریم، انقد گرسنه بودیم که تا آوردنش ما گرفتیم دستمون و شروع کردیم،داغ داغ،کل لپ و لب و دماغمون حتی سسی شده بود، و این در حالی بود که دخترای میز بغلی با کارد و چنگال داشتن میخوردن:)))
مارو اینجوری تصور کنید: سه تا دخترِ خسته ی زهوار در رفته که لپاشون پر از غذاس و دور دهنشون و پنج تا انگشتشون سسی شده:)) 
بسی چسبید بهمون و بعدش گفتیم دیگه بسه نخود نخود هرکه رود خانه ی خود،بعد دیدیم عه پولامون تموم شد که،با چی بریم حالا؟
شانس آوردیم مادر خانم ایگرگ نزدیک بود و اومد دنبالمون.و به پاس این تفریحات سالممون برامون گل خرید:)))  عقیدشم این بود که شماها سینگلین من براتون گل میخرم به دلتون نمونه :* فداشون بشم من اخه انقدر مهربون دیده بودین تا حالا کسیو؟!

نرگسِ جان.

نرگس جانمان.

پینو

به اون آدامس توجه نکنید،با تشکر 

چه فعل و انفعالاتی میتونه تو مغز یه نفر رخ بده که بعد از یکسال زنگ بزنه و التماس کنه که بیا بریم بیرون. اونم وقتی که خودش بوده که تصمیم گرفته دوستیتون تموم شه:| (دوست صمیمیم بود!)

و وقتی باهاش میری بیرون هیچگونه صحبتی نمیکنه.یه پاکت کامل سیگار میکشه با 3 تا فنجون قهوه.و بعد میگه اره من میخوام امشب خودمو بکشم. تو هم سعی نمیکنی منصرفش کنی و کاملا خنثی نگاش میکنی فقط.

 الان 3 روز از اون جریان گذشته و هنوز زندس :| این آدم اگه جوگیر نیست چیه؟! 


عنوان یه جورایی نتیجه ی حرفایی هست که الان میخوام بزنم.

عرضم به حضورتون که ما امروز بعد از مدت های مدیدی تونستیم یه سر بریم خونه عموجان،که البته کوفتمون شد و حالا میگم چرا.

از وقتی که ما وارد شدیم غم و اندوه بود که از خونه میبارید و هیچکس قصد نداشت بگه چیشده. خلاصه ما هم بیخیال شدیم گفتیم شاید چیزیه که نمیخوان ما بفهمیم. 

وقتی جو خونه یکم بهتر شده بود، سر سفره ناهار بودیم دیدیم گوشی مادرجان زنگ میخوره،جواب داد و صدای جیغ و گریه بود که از اونطرف خط شنیده میشد! کرک و پر همه ریخته بود و علامت سوال بالای سر همه که چیشده؟! طرف حرف نمیزد که!!! 

دوباره یکی دیگه  زنگ زد و خیلی ریلکس و بدون مقدمه چینی گفت یه مردی به اسم فلان و فلان مُرده تو تصادف منم گوشیشو پیدا کردم شماره شما توش بوده.حالا اون مرد کی بود؟ شوهرخالم :|

 ما همه هنگ زل زده بودیم به تلفن مادرجان، انگار منتظر باشیم اون به حرف بیاد و بهمون خبر بده.مامان جان هم اینور دوباره بساط گریه رو راه انداخته بود و میگفت نه من میدونم فلانی نیست و داییته و میخوان اینجوری بگن که من نترسم!

کاسه چه کنم چه کنم گرفته بودیم دستمون که من گفتم بذار زنگ بزنم به فلانی ببینم جریان چیه.زنگ زدم به دخترخالم میگم چیشده؟! جریان چیه؟  و خیلی ریلکس و بدون ذره ای ناراحتی و استرس حتی،گفت نمیدونم یکی زنگ زده میگه بابات مُرده :| ما همه دوباره کف و خون قاطی کردیم از شدت ریلکس بودن این بنده خدا!

حدودا 3 الی 4 ساعت عزاداری بود تو خونه و همه تو فکر این بودیم که چه خاکی باید بریزیم تو سرمون حالا، به هرکسی که میتونستیم زنگ زدیم، چند نفرمونم رفته بودن تو محل تصادف ببینن چی شده.هی رفتن و اومدن.تا ساعت شد 5 عصر.

تلفن من یهو زنگ خورد، از اونجایی که از معدود اتفاقاتی که در طول سال میوفته زنگ خوردن تلفن منه مثل یک حیوان نجیب پریدم رو گوشی که ببینم کیه؟ جواب دادم میبینم جناب شوهرخاله اس :| مُرده بود مثلا :| هرهر و کرکر که گذاشتمتون سرکار میخواستم ببینم عکس العملتون چیه :|و شما درنظر بگیرید که من چطوری میتونستم تو چشمای پف کرده ی اون همه آدم زل بزنم و بگم شوخی بوده؟! تنها کاری که تونستم بکنم این بود که داد بزنم و بگم خیلی بیشعوری :|

آیا این کار درستیست؟! شد چوپان دروغگو دیگه! حالا اگه واقعا هم یه بلایی یه روز سرش بیاد هیچکس دیگه باور نمیکنه.

یاد بگیریم با هرچیزی شوخی نکنیم،بعضی چیزا حتی شوخیشونم بده


وضعیت گوشی من اینطوری شده که از بعضی آدما یه عکسایی دارم که حتی خودشونم اون عکسارو پاک کردن،کلا بین همه دوستان فولدر عکسای من معروفه:)) الان دقیقا 7 ساله که من مموری رو عوض نکردم، به‌عبارتی وقتی کسی وارد گالری من بشه و هی بره پایین میرسه به عکسای عهد قجر:))) 

یه سیر تکاملی دارن،قشنگ بزرگ شدن و تغییرکردن چهره ها رو میشه به وضوح دید.

اینارو گفتم که یه مقدمه ای باشه برای این چیزی که میخوام تعریف کنم،چون طولانیه گذاشتمش تو ادامه مطلب. 

ادامه مطلب


دیشب دوباره با محبوب جان صحبت کردم.

دو ساعت و بیست دقیقه داشتم فکر میکردم که چی بگم و چطوری سر بحث رو باز کنم.یادم افتاد صبح بهش سلام کرده بودم و بدون جواب گذاشته بود رفته بود و من مات و مبهوت به مسیر رفتنش خیره شده بودم،هی دلداری میدادم به خودم و میگفتم اشکال نداره حتما حواسش نبوده خودت که میبینی انگار امروز پریشونه و توی حالت عادی خودش نیست، یک ساعت آروم میشدم یک ساعت حرص میخوردم و به خودم فحش میدادم که حالا سلام نمیکردی میمردی؟!

آخر سر رفتم بهش پی ام دادم و گفتم ممنون که دیگه جواب سلام هم نمیدی :| (اینبار دیگه سلام نکردم چون تو منطقم من سلامم رو از قبل کرده بودم!) گفت سلام ببخشید متوجه نشدم و اینا، خلاصه معذرت خواهی کرد منم که انگار منتظر همین کلمه بودم کلا فراموش کردم جریانو.

دو ساعت و بیست دقیقه توی افکارم دنبال یه حرفی میگشتم که صحبتو ادامه بدم باز، اون صحبت های قبلی و کلا همه ی صحبت هامون توی دایرکت اینستاگرام بود، البته من شمارشو داشتم ولی حس میکردم خیلی ضایع هست وقتی خودش شماره اشو نداده بهم من برم بهش پی ام بدم.

ادامه مطلب


گاهی وقتا به این فکر میکنم اگه این "چه خبر" وجود نداشت آدما چطوری صحبت هاشونو ادامه میدادن؟!
اون وقتایی که میخوای صحبت ادامه پیدا کنه ولی هیچ کلمه ای، هیچ جمله ای پیدا نمیکنی که بتونی این کارو انجام بدی،بعد یهو میگی:((خب دیگه چه خبر؟))
بنظر من این جمله سوالی نیست، یه جمله ی امریه، یعنی بگو، تعریف کن از روزات برام، کارایی که میکنی، حرفایی که میزنی،حس هایی که تجربه میکنی،جاهایی که رفتی،من همشو میخوام بشنوم؛میخوام بدونم و بفهمم ثانیه هات چطوری میگذرن؟ میخوام بفهمم بین اونهمه مشغله و درگیری جایی برای منم هست؟! بین اونهمه تفکرات و تصاویری که میلیون ها بار از ذهنت می‌گذرن یعنی میشه یک میلیون و یکمیش من باشم؟!
اما آدما اینارو نمیشنون،حرفاتو از چشمات نمیخونن،از صدات از لحنت نمیفهمن حرف دلت چیه،بی خبر از همه جا فقط جواب میدن:((سلامتی!))
و این تویی که پشت این جمله مخفی شدی و هنوز هم،دلت به همین یه کلمه خوش شده.

الان در حالتی ام که هیچگونه حوصله و اعصابی برام باقی نمونده، بعد از 14ماه بالاخره دلو زدم به دریا اومدم که موهامو کوتاه کنم،چهار ساعته منتظر نشستم، توی این چهار ساعت موی یازده نفرو کوتاه کرده و از این یازده نفر پنج تاشون بدون نوبت و چون دوست بودن و آشنا بودن و فلان بودن و بهمان بودن کارشون راه افتاده. :|

اعتراض های من هم هیچ نتیجه ای نداره و تنها جمله ای که میگن اینه که این زود تموم میشه صبر کن ده دقیقه دیگه تمومه، ده دقیقه ای که قرار بود منتظر باشم شده چهارساعت.

از یه طرف دیگه هم با خودم میگم منکه اینهمه منتظر نشستم یکساعت دیگه هم منتظر میشینم، ولی چقدر یه آدم میتونه بیشعور باشه وقتی یه دختر جوون میگه خانوادم نگران میشن یکم زودتر، حداقل بیرون از نوبت کار انجام نده، بازم هیچ توجه ای نمیکنن و یه گوش در هست و یه گوش دروازه :|.


بعدا نوشت: پس از فس فس های فراوان ساعت یازده شب رسیدم خونه،تکرار میکنم، یک دختر جوون، ساعت یازده شب. 


چند روزه دارم تمرین میکنم خودمو کنترل کنم و بعضی کار هارو انجام ندم، من هم مثل هر آدم دیگه ای نقاط ضعف زیادی دارم که تصمیم گرفتم برطرفشون کنم و یا حدالامکان کمرنگ.

دو دسته آدم داریم،برونگرا و درون گرا. برونگراها کسایی هستن که کل زیر و بم زندگیشون رو بقیه میدونن و به عبارتی قابل پیش‌بینی هستند،درون‌گراها اون دسته ای اند که حتی اگه بیست و چهار ساعت شبانه روز هم باهاشون حرف بزنی نمیتونی حرف خاصی درباره زندگیشون ازشون بشنوی،من دسته ی اولم، هر اتفاقی توی زندگیم بیوفته چه درباره ی رابطه احساسی چه درسی چه شغلی و حتی مجازی رو همه خیلی زود میفهمن،چون من مثال بارز عبارت ((آلو تو دهنش خیس نمیخوره)) هستم؛ هر پیشامدی که توی زندگیم باشه بدون یه نقطه کم و زیاد میگم به دوستام و بقیه.

قبلا هروقت با دوستان یه جا جمع میشدیم گوشی من بین همه دست به دست میشد و هرکسی هرچیزیو میخواست توی گوشیم نگاه میکرد،پیام هام، عکسام، فیلمام؛اما چند مدتی هست که دیگه نمیذارم کسی توی گوشیم بگرده، خیلی ها ناراحت شدن و اعتراض کردن که((مگه ما غریبه ایم)) و جواب من این بوده(( ومی نداره از زیر و بم زندگی من و افرادی که باهاشون در ارتباطم باخبر باشی)).

لهذا دیگه خیلی دست و دلم به نوشتن نمیره،چون اتفاق خاصی که واقعا ارزش نوشته شدن رو داشته باشه نمیوفته،اگرم بیوفته انقدر خصوصیه که نمیشه بیانش کرد.


راستش این موضوع انقدرا هم مهم نیست، درواقع اصلا مهم نیست اما درحال حاضر ترجیح دادم بیام و یه نظرخواهی کنم ازتون. 

راستش من یه دوست دارم که انگار نه انگار بزرگ شده و داره توی یه جامعه بزرگ زندگی میکنه،یعنی بعضی حرکات رو از حد گذرونده، شش ساله دارم تلاش میکنم یکم این اخلاقیاتش رو ازش دور کنم ولی هربار به در بسته میخورم. 

اینطوریه که اگر ازت نظر بخواد و نظرت باب میلش نباشه میشه دخالت، اگه نظر ندی میگه اهمیت ندادی، البته که هر دو موقعیت موجود همراه با غرغر و صحبتایی از قبیل((من تنهام، من هیچ دوستی ندارم، شماها همتون به فکر خودتون هستید)) از طرف این شخص محترم هست. جریان اینه که من و یکی از دوستان(خانم ایکس) بیرون بودیم امروز، بعد گفت من فلان روز میخوام برم فلان همایش میای؟ گفتم اره از توی خونه نشستن بهتره.

اومدیم خونه، اون دوستی که داشتم میگفتم خیلی نازپرورده هست گفت عه فلانی من دارم میرم فلان همایش میای؟ گفتم نه من دارم با خانم ایکس میرم یه همایش دیگه، هیچی نگفت و حدودا سه ساعت بعد پی ام داده که چرا به من نگفتید بیام باهاتون؟! :| همزمان همین پی ام رو به خانم ایکس داده بود و مثل اینکه خانم ایکس گفته بوده که مگه مهمونیه که دعوتت کنیم؟ فلانی(من یعنی) هم من گفتم دارم میرم گفته منم میام بعدم تو خودت میخواستی یه همایش دیگه بری،و ‌شخص مذکور زده خانم ایکس رو بلاک کرده :|

بعد که به من پی ام داد و من جواب دادم منو هم بلاک کرد :|

و سوال من اینه، آیا واقعا جواب ابلهان خاموشیست؟! چون بعد از اینکه آنبلاک کرد و باز کلی حرف های نه چندان دلچسب زد من هیچ جوابی ندادم.

نکنه این حرف محمود دولت آبادی درست باشه((در جوابِ ابلهان آنقدر ساکت ماندم،که گفتند حرفِ حساب جواب ندارد))

جواب خودم رو گذاشتم که شما نظر بدید و بگید آیا واقعا من حرف ناخوشایندی زدم و خودم خبر ندارم؟!


از عنوان مشخصه که این پست یه خاطره از دوستان هست.این خاطره همین امروز رقم خورد و داغ داغ(!) هست.
قرار بود با دوستان برای آخرین بار در سال نود و هفت بریم بیرون،بعدش که عیده و تیر هم کنکور.
تا الان شاید فهمیده باشید من شیرازی هستم و شایدم نه، که الآن دیگه قطعا فهمیدید، اینو میگم چون مکان هایی که میخوام اسم ببرم رو نمیشه با ایکس و ایگرگ خطاب کرد، اسم مکانه دیگه! خلاصه، پس از تلاش های فراوان و برنامه چیدن های پی در پی همه چی امروز مناسب بود برای بیرون رفتن.
اول تصمیم گرفتیم بریم

باغ ارم و بعد هم بریم ناهار بخوریم و عصرم یه جای دیگه ای بریم.

از سی و خورده ای آدم، با احتساب خودم فقط یازده نفر بودیم خلاصه صبح ما همگی دم در باغ ارم وایساده بودیم و تک تک بچه ها اضافه میشدن، تا وقتی که کامل شدیم وایسادیم و بعد رفتیم داخل، کل اونجارو کن فی کردیم با صدای خنده ها و شوخی هامون. حدود سه ساعت اونجا بودیم و تقریبا سیصد یا شاید چهارصد تا عکس گرفتیم. 

ادامه مطلب


راستش این روزها اصلا و ابدا حال و روز خوشی ندارم،از زمین و زمان ایراد میگیرم،سر چیزهای هیچ و پوچ اعصاب خودم و دیگران را خورد میکنم، غر میزنم، گاهی حتی جیغ میکشم. 

از صبح تا شب مثل مرغ پرکنده دور خودم میچرخم،می‌نشینم، بلند میشوم، چهارده بار اتاق را طی میکنم، باز می‌نشینم، تلاش میکنم اشکم دربیاید کمی خالی شوم و حتی یک قطره هم سرازیر نمیشود. 

رو به روی کتاب های تلنبار شده روی هم مینشینم،نگاه میکنم،حرص میخورم از ترازی که نه رشد میکند نه کم میشود،ثابت مانده؛میدانید من از رکود بدم می اید،از بدون تغییر ماندن اطرافم بدم می اید،از نفهمیدن درس هایی که باید برای هر بار خواندنشان دو دستی توی سر خودم بکوبم بدم می‌آید،از چهارماه باقی مانده تا کنکور بدم می اید،از توقع دیگران بدم می اید،همانطور که گفتم از همه شکایت دارم.

از خودم و اخلاق گندی که به تازگی به ان پی بردم،از قضاوت هایی که ناخواسته درباره ی دیگران در ذهنم شکل میگیرند،حتی بحث هایی که به طور کاملا ماهرانه به نفع خودم تمامشان میکنم،من از شخصیتی که دارم بیزارم،شاید در نظر اطرافیان دختری باشم که با همه دوست است، می‌خندد، شاد است،اجتماعی است، پای درد و دل همه می‌شیند،اما من، از این دختر بیزارم! 

به آینه که نگاه میکنم بیزارم، حتی از موهایی که به تازگی کوتاهشان کردم هم بیزارم،دست خودم نیست وگرنه همین بیست و دو سانت باقی مانده را هم کوتاه میکردم و خودم را نجات میدادم از این حجم مزاحم اطراف گردنم.

بله من به قدری بیکارم که نخ نخ موهایم را میکَنَم و با خط کش اندازه میگیرم! گاهی حرص میخورم از رشدی که ندارد و گاهی تصمیم میگیرم پسرانه کوتاهش کنم.من تکلیفم با خودم هم معلوم نیست،انگار بیش از حد از کلمه "من" استفاده کردم و از این هم بدم می آید حتی.

شاید نود و هشت سال بهتری باشد، بروم در شهری با فاصله ی هزار و صد و بیست و سه کیلومتر از این شهر به اصطلاح گل و بلبل،جایی که کسی را نشناسم و بالطبع من هم ناشناس باشم،خمیری ورز نداده باشم در ذهن مردم، هر طور که دلم خواست خودم را شکل بدهم و کسی نباشد که من را با کسی که شش سال پیش بودم مقایسه کند.

نمی‌دانم چه میگویم، راستش توقعی هم ندارم شما بفهمید یا عکس العملی نسبت به این همه انزجار در این متن نشان دهید،خودم هم دلیل اینهمه کلافگی را درک نمیکنم،از شما هم توقعی نیست.

و در آخر متاسفم اگر خواندن این متن وقتتان را هدر داد،باشد که رستگار شوم.


راستش من کلا عاشق حیوونهام،سگ گربه همستر خرگوش، همه چی بجز انواع و اقسام ات و مار و اینجور چیزا.

عرضم به حضورتون که ما یه سگ داریم اسمش لوسی هست و ماده اس،از اونجایی که اهالی خونه خیلی به من لطف دارن همه ی مسئولیت هاش اعم از غذا دادن،حموم کردن،بازی کردن و غیره به من واگذار شده :|

ایشون حتما بعد هر وعده غذایی باید بره گلاب به روتون روم به دیوار تخلیه کنه روده هاشو‌:/. 

امشب بعد از اینکه بهش غذا دادم رفتم تو اتاق و شروع کردم به تست زدن،دیگه زمان کلا از دستم خارج شد تا وقتی که کمرم درد گرفت و تازه انگار به این دنیا برگشتم،خوشحال و خرم رفتم که بخوابم یادم اومد ای دل غافل لوسی خانم رو نبردم دستشویی، ساعت چند بود؟ یک و بیست و دو دقیقه ی بامداد! 

خلاصه از اونجایی که تنبلیم میشد حجاب اسلامی رو رعایت کنم فقط یه سوییشرت پوشیدم کلاهشم انداختم رو سرم، قلاده ی لوسی رو بستم و برو که بریم.

برده بودمش محوطه ی کنار خونه،یه زمین خرابه میشه گفت تقریبا هست،خوشحال داشتم میرفتم توی زمین که حس کردم یه جسم قوز کرده نشسته اونجا،منو میگید،به معنای واقعی کلمه خشکم زد،تنها کاری که تونستم بکنم این بود که فلش گوشیمو روشن کنم و ببینم چیه،دیدم  دو تا نقطه براق شد،دیگه رو به موت بودم که تا لوسی پارس کرد دویید رفت اون جسم چندش،شستم خبردار شد که گربه بوده، حالا این گربه اونموقع شب اونجا چیکار داشته تک و تنها الله و اعلم. 

با هزار تا صلوات و بسم الله لوسی رو چرخوندم تا اومدیم بالا. 

از اونجایی که خیلی من مهمم برا اهالی خونه دیدم همه چراغ هارو خاموش کردن رفتن خوابیدن، انگار نه انگار من نیم ساعت پایین بودم :\

از اون موقع تا حالا فقط ذهنم درگیر این شده که راسته میگن جن ها میتونن به شکل گربه و اینجور چیزا دربیان؟ 

تا اطلاع ثانوی که من دیگه  این مسئولیت خطیر  رو به عهده نمیگیرم :| والا بعید نیست سکته کنم یهو از دست این گربه ها. 



بعد از مدت ها بالاخره حرف دل و عقلم یکی شد و به خودم جرأت دادم که بیام و درباره ی محبوب جان حرف بزنم،بعد از آخرین باری که

اینجا دربارش گفتم دوازده بار دیگه با هم حرف زدیم، از اون دوازده یکیش تبریک سال نو بود و بقیه اش هم من شروع کننده بودم با این مضمون : خوبی؟ اونم جواب میداد و بعد صحبت تموم میشد، من دلمو به همین جواب‌ ها خوش کرده بودم و دیدن هر روزه اش،زل زدن به راه روی رو به روم و دیدن اومدن و رفتنش،وقتایی که من از پله ها میرفتم پایین و اون میومد بالا و چشم و تو چشم میشدیم و سرمونو برای هم ت میدادیم و با یه لبخند سلام میکردیم بهم،انقدر من کل هوش و حواسم پیش اون بود که حتی با نگاه کردن بهش میفهمیدم حالش خوبه یا نه،ولی آخر قبول کردم که شاید سهم من نیست!

ادامه مطلب


من از همون بچگی با بیان کردن احساساتم مشکل داشتم،البته به خانواده نه به دوستام و آدمای دیگه،هیچوقت نفهمیدم چرا

شاید باورتون نشه ولی من تا حالا حتی یک بارم به بابام نگفتم بابایی دوستت دارم یا عاشقتم! توی دلم خیلی میگم ها ولی این زبون لامصب نمیچرخه!

البته این بخاطر ابهت باباها هم هست،آدم بطور ناخودآگاه محتاط تره توی رفتار باهاشون،حواسش به کلماتش هست، به رفتاراش، نحوه وایسادنش،درسته آدما خیلی با هم تفاوت دارن و نباید هیچکس دیگران رو مقایسه کنه ولی خب گاهی آدم به خودش میاد میبینه مدت هاست داره مقایسه میکنه و سبک و سنگین میکنه تا به یه نتیجه ای برسه.

مثلا یکی از دوستام هروقت باباشو میبینه کلی بوس و بغل و لوس کردن و اینجور چیزا در جریانه در حالی که من عید تا عید بابامو بغل میکنم و بوس میکنم.

خیلی تلاش کردم این نقص توی رفتارم رو از بین ببرم اما نمیشه، در عوض همیشه سعی کردم جوری زندگی کنم که مایه افتخارشون باشم و اگه جایی بحث فرزند و بچه شد بتونن با افتخار درباره ی من حرف بزنن که خداروشکر پریروز مامانم گفت من از دستت راضیم مامان دعای من همیشه بدرقه ی راهته:)))

هیچ چیز نمیتونه بهتر از شنیدن این جمله باشه که پدر و مادرت ازت راضی باشن.

تنها نگرانیم اینه که اگه برفرض من کنکورم قبول شدم رفتم شهری که دلم میخواد،اونموقع با این دوری چیکار کنم؟ منی که همین الانم در اون حد روابط صمیمانه ای ندارم با بابام اگه هزار و صد و بیست و سه کیلومتر دور بشم ازش، اونموقع چیکار کنم؟

قابل ذکر هست که بابای من هیچگونه اعتقادی به رسانه و اینا نداره، خیلی وقتا نتونستم با دوستام برم بیرون بعد کلاس و اینا چون بابام گوشیش خاموش بوده و نتونستم ازش اجازه بگیرم!

نکته دوم اینه که من و بابام با هم تنها زندگی میکنیم،و علت اصلی نگرانی منم همینه:(چجوری اخه کسی که اصلا موبایل و تلوزیون دوست نداره و همیشه خاموشه رو من تنها بذارم اینجا برم؟

حقیقتاً توی این بیست روز دوری از بابام که حتی صداشم نشنیدم دلم داره پر میزنه براش ولی مطمئنم برم خونه باز همین آش هست و همین کاسه و نمیتونم اونطوری که باید و میخوام احساساتمو بروز بدم. 

هیچ راه حلی ندارین؟! 


یعنی واقعا عنوان انتخاب کردن سخت ترین کاره،خیلی از چیزهایی که میخواستم بگم رو بخاطر همین عنوان پیدا نکردن ننوشتم و پشیمون شدم :|

ایندفعه اومدم یه چند تا از سوتی های پانسیون رو بگم براتون، شاید جالب نباشه ولی خب دلم میخواد یه چیزی بگم و چیزی بهتر از این پیدا نمیکنم.

1. چند روز پیش خوابیده بودم ظهر،از خواب که بیدار شدم همونطوری با پتوی دورم از پله ها رفتم پایین با چشم نیمه باز تا برم توی سالن و پشت میزم بشینم،بعد یهو یکی از بچه ها گفت صبح بخیر!!! منظورش این بود که چه عجب بالاخره اومدی و این حرفا،ولی من گیج تر از این بودم که بخوام این همه تفسیر رو توی اون دو تا کلمه تشخیص بدم در نتیجه خیلی جدی سرمو ت دادم و گفتم صبح توام بخیر و رفتم! توجه نمودید؟ ساعت چهار و نیم عصر با کمال جدیت صبح بخیر گفتم :|

2.دیشب رفتم گوشیمو تحویل بگیرم از مراقب که بیام خونه،بعد یهو گفتم خانمِ پانسیون میشه گوشی منو بدید! خانمِ پانسیون!! بنده خدا اون مراقبه هم انقدر خسته بود که نفهمید من سوتی دادم و بهش گفتم پانسیون :|

3.فردای روزی که ازمون سنجش بود از یکی دیگه از مراقبت پرسیدم که فلانی جون شما دانشگاه بیساری میری؟ گفت نه من فلان دانشگاه میرم،پنج دقیقه بعد باز بهش گفتم ولی دانشگاهتون عجیب بزرگه ها حوزه ی من اونجا بود،باز گفت عزیزم من دانشگاهم اونجا نیست،باز من: اهاااا ولی خیلی بزرگه ها نه؟! اصلا گیج میزدم شدید بیچاره فکر کرده بود خل شدم.

4.این یکی بیشتر سوتی همگانی هست تا شخص شخیص خودم،یبار رفته بودیم برای ناهار توی حیاط بشینیم،بعد یکی از دوستان یه دمپایی پسرونه کرده بود پاش،ما همه متعجب که نه به اون رژ قرمز و موهای مش شده نه به این دمپایی پسرونه،هیچی آخر رفتیم ازش پرسیدیم که جریان این چیه گفت نمیدونم دیدم اونجاس حوصلم نشد کفش خودمو بپوشم اینو برداشتم،بعد یکی دیگه از بچه ها گفت عهههه بچه هااااا دمپایی حاج رسولههه،حاج رسول کیه؟ یکی از بچه های پانسیون که ترنس هست و ما بهش میگیم حاج رسول،این یکی دوستمون که دمپایی حاج رسول رو پوشیده بود نمیشناختش، ما هم چهار نفری درحال داد زدن داشتیم بهش نشونی و آدرس میدادیم که کیه،دااااااد میزدیما،خلاصه رفتیم بالا دیدیم حاج رسول با چشمانی خشمناک زل زده بهمون:| من که همون اول یه لبخند زدم فلنگو بستم در رفتم ولی دوست عزیز نتونست فرار کنه و از اون به بعد پشت دستشو داغ کرد دیگه از صد متری حاج رسول رد بشه چه برسه دمپاییشو بپوشه:)))

5.جریان بچه ها تایم رست تموم شده رو یادتونه که گفتم دیگه؟ هر مراقب با یه لحنی میاد اینو میگه، سه چهار روز پیش یکی از مراقبا خیلی جدی داشت میگفت بشینید سر جاتون یهو بنده خدا عصبی شد گفت چقد بهتون بگم مگر کوچِکید؟ از اون روز به بعد این شده مضحکه ی دست بچه ها :)) تا دعواشون میشه به همدیگه میگن مگر کوچکی؟

راستش خیلی فکر کردم ببینم چیز دیگه ای هست یا نه ولی بعضیاش یکم بی ادبانه است و اینجا جاش نیست که بگم:)) دیگه به همینا قناعت کنید. 


اولین باره که انقدر بین نوشتنم فاصله افتاده؛دلیلش اینه که زندگیم یه نظم خاصی پیدا کرده و جایی دیگه برای بیهوده چرخیدن توی نت و سرگرم شدن با فضای مجازی باقی نمونده.
شاید باورش سخت باشه ولی در عرض این بیست روز میانگین استفاده از گوشی رو از روزی هشت ساعت رسوندم به روزی یک ساعت،اونم فقط شب ها بعد از ساعت نه؛شاید تازه مفهوم زندگی کردن رو درک کردم،همیشه وقتی سریال هایی مثل ومپایر دایرز یا اصیل ها میدیدم برام این سوال پیش میومد که اینا چیکار میکنن در طول روز که اصلا سراغ گوشی نمیرن؟ حالا شاید بگید فیلمه و اینجور چیزا،ولی باز فکرم میره سمت روزای سیزده چهارده سالگیم،اونموقع هیچ چیزی به اسم فضای مجازی وجود نداشت،یه فیسبوک بود و سایت های چت روم،ذهنم درگیر این میشد که من اون روزامو چطوری شب میکردم که هیچوقت حوصلم سر نمیرفت تنها تو خونه؟! اونموقع که نه دوستا انقدر صمیمی بودن که همش در حال تماس با هم باشین و نه گوشی بود.
این چند روز برگشتم به همون روزا، صبحا یکم پیاده روی میکنم قبل از رفتن به پانسیونم،خیلی وقتا توی اتوبوس چهل دقیقه خودم تنهام،نگاه میکنم به درخت هایی که با سرعت از کنارشون رد میشیم،بوته های گل وسط بلوار،بچه مدرسه هایی که با یه کیف کوچولو هم قد خودشون میرن مدرسه،عکس میگیرم از گل ها و درخت های توی کوچه و خیابون،بوی بهار نارنجی که پیچیده توی شهر رو با تمام وجود نفس میکشم،فکر می‌کنم به اینکه چقدر زندگی رو سخت میگیریم بعضیامون
وقتی میشه به همین راحتی سرزنده بود و اینهمه زیبایی توی طبیعت هست،چه کاریه آدم همش بشینه تو خونه؟!یکم برید بیرون،تنهایی،با خودتون خلوت کنید،وقت بذارید برای خودتون،تنها موجود مادی که همیشه باهاتونه خودتونید،یه جوری زندگی نکنید که یهو چشمتون بیوفته توی آیینه و کسی رو که می‌بینید نشناسید!
راستی محبوب جان رو هم چندین بار دیدم،یادم باشه دفعه بعد تعریف کنم. 
شاید خیلی حرف زدم و ربطی هم نداشتن به همدیگه،چیزای زیادی توی ذهنم  هست که تعریف کنم اما واقعا سر و سامون دادن اینهمه اتفاق و طبقه بندیشون بر اساس زمان و تاریخ خیلی کار سختیه،حداقل برای من. 
شاید چند روز دیگه باز بیام و شاید هم نه.

بهار جان تولدت هم مبارک عزیزدل،با اینکه پنج روز دیگه اس ولی شاید نباشم که اونموقع تبریک بگم.

همین دیگه. 
تمام. 

سلام سلام 

در خدمت شما هستم با سیلی از پست های پیش نویس شده که هی باید برم اصلاح کنم تا در نهایت رضایت بدم بزنم روی انتشار :)))

یادتون هست گفتم صبح ها یکم پیاده روی میکنم؟ اینبار چندتایی عکس که توی همین پیاده روی ها در مسیر خونه تا خیابون اصلی گرفتم رو میذارم براتون که ببینید وقتی میگن شیرازو باید تو بهار دید یعنی چی! الکی نبوده که سعدی و حافظ شیرازی بودن دیگه،مگه میشه توی شیراز باشی و حس شاعرانه بهت دست نده؟! البته که شهرای دیگه هم زیبایی خودشونو دارن ولی خب من بخاطر علاقه زیادم به شهرم دارم یکم اغراق میکنم:))

عکس هارو گذاشتم این پایین که اگه کسی نخواست حجم اینترنتش مصرف شه راحت باشه،آخه یکم حجمشون زیاده.

ادامه مطلب


صدای مرا با خستگی فراوان می‌شنوید،فی الواقع نمیشنوید و درحال خواندن هستید ولی بیاید وارد جزئیات نشیم و با این تفکر که صدای مرا با خستگی فراوان می‌شنوید ادامه بدیم. 

طی 20 روز اخیر بیشترین جمله ای که شنیدم اینا بوده: دخترا بیدار شید تایمتون تمومه،دخترا تایم استراحت تموم شد بشینید درس بخونید، دخترا میرید توی حیاط لطفا شال سرتون باشه سربازای پادگان بغلی از درخت میان بالا نگاهتون میکنن! بله پانسیون ثبت نام کردن یعنی شنیدن روزانه ی این چند جمله، رسوندن ساعت خوابت از روزی 11،12ساعت به بالا به روزی 7ساعت که شامل 6 ساعت خواب شبانه و یکساعت خواب روزانه هست برای رفع خستگی.

گفته بودم که من اسم اینجارو گذاشتم پانکو چون مقدار بسیار زیادی میخوابیدم قبلا،روز های اولی که پانسیون ثبت نام کردم واقعا نخوابیدن برام مثل زجر کشیدن بود اونم منی که سابقه داشتم 15 ساعت هم یکسره و بدون حتی یکبار بیدار شدن خوابیدم،ولی یهویی مجبور شدم به روزی یکساعت خوابیدن بسنده کنم و کلاهمو هم بندازم هوا به قولی که اجازه دارم همین یک ساعت هم بخوابم.هفته ی اول تا خوابم می‌گرفت میومدن بیدارمون میکردن و باز باید می‌نشستم پشت میز و به کتابام زل میزدم درحالی که کاملا خمار خواب بودم.

ولی خب بدنم عادت کرد و جدیدا توی همون یکساعت جوری بیهوش میشم که انگار پنج شیش ساعت خواب بودم و راضی ام از این مسئله.

دوستای زیادی پیدا کردم، حتی یه سری چیزای جدید درباره ی آدم های قبلی زندگیم کشف کردم و حقیقتا کرک و پرم ریخت از شدت کوچیک بودن دنیا و این همه ارتباط هایی که وجود داره بین آدما.

قرار بود درباره محبوب جان بگم که شما اون حرفمو نشنیده بگیرید و شتر دیدید ندیدید، چون هرچی فکر کردم چطوری شروع کنم بگم و از کجا بگم و به کجا ختمش کنم به هیچ نتیجه ای نرسیدم واقعا. 

امروز بعد از مدت‌های زیادی تونستم برم بیرون با دو تا از دوستام به مدت یکساعت و توی همون یکساعت انقدر خندیدیم و خوش گذشت بهمون که نگو:))) انرژی گرفتم برای درس خوندن.

جایی که رفتیم هم خیلی سرسبز بود و حقیقا من از شدت ذوق داشتم تشنج میکردم.

اینم عکسش ^_____^


من و دوستانم آدمهایی هستیم که 41 روز دیگه کنکور داریم،درحال حاضر درحال دست و پنجه نرم کردن با امتحانات نهایی هستیم، بنده طی 3 شبانه روز اخیر یا به عبارتی طی72 ساعت فقط 10 ساعت خوابیدم و بقیه اش درحال درس خواندن بودم،خسته بودم؟ خیر.

گیج بودم بله اما خسته نه،کدام آدمی را دیدید که بعد از 26 ساعت نخوابیدن،بعد از سر و کله زدن با امتحان ریاضی آن هم کشوری،خیلی خوشحال و خندان بلند شود و با دوستانش برود بیرون و 6 ساعت یکسره پیاده روی کند؟ ندیدید؟ الان می‌بینید، من!

رفتیم قدم زدیم،عکس گرفتیم، مسخره بازی درآوردیم،با توریست ها حرف زدیم،حتی به قدری شاد و شنگول بودیم که دو عکاس گفتند شما به کارتان برسید تا ما از شماها عکس بگیریم برای نمونه کار پروژه امان! آیا درخواستشان را رد کردیم؟ معلوم است که نه،حتی کلی هم ژست و فیس و افاده آمدیم که عکس هایمان قشنگ باشد!

بعله،کنکوری بودن که به معنای زندانی بودن نیست! خیلی از دوستانم مثالِ ماهی ای درون قوطی کنسرو هستند اما من نخواستم خودم را حبس کنم،کار اشتباهی کردم؟ شاید. اما راضی ام چون انگیزه و انرژی ام بیشتر شده. شاید همین سال اول قبول شدم و حرف تمام کسانی که می‌گویند سال کنکور فقط باید درس خواند و درس خواند را نقض میکنم چون من سال کنکور تمام غلط هایی که در طول عمرم نکرده بودم را کردم و از وضعیت درسی ام هم کاملا راضی‌ام:))) چرا نگارش این پست اینگونه شد را نمی‌دانم صرفا چون هوس کردم ادبی رو به عامیانه بنویسم،اگر نپسندیدید شرمنده.

در آخر هم عکسی از خودم و دوستم در مترو را گذاشتم که عمق شاد بودنمان را بفهمید:))) و قشنگ مشخص است که نظرات دیگران به کفشمان هم نیست.

به دلیل مسائل امنیتی(!) عکس رمز دارد و فقط به کسانی داده می‌شود که بخواهند و خودم هم صلاح ببینم بهشان بدهم.

وسلام.

باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود

عنوان از:معصومه صابر 


خیلی هاتون زیر 

 این پست گفتید که نتیجه نهایی رو اعلام کن که توهم بوده یا واقعا یه اتفاقاتی در حال رخ دادن هست؛به طور مختصر و مفید بخوام براتون نتیجه رو شرح بدم((ترسناک ترین صحنه ی عمرم همین بود که بعد از کلی التماس و گریه زاری کردن برای چک کردن دوربینا،خودمو ببینم که درحال اومدن داخل پانسیون هستم و جفت کفشام قرمزن))

هیچ ایده ای ندارم از اینکه چطور،چرا، و چگونه همچین چیزی میتونه اتفاق افتاده باشه،و از صبح تا حالا همینطور هنگم.


سلام به روی ماهتون:))
از عنوان مشخصه درباره چی میخوام حرف بزنم پس کسایی که میترسن نخونن. 
من پانسیون که میرم شب ها ساعت ۸ الی ۹ میام خونه که در هفتاد درصد مواقع هم کسی خونه نیست و تا ۲ یا ۳ ساعت تنهام چون پدر عزیز میره پیاده روی و خب منم همیشه انقدر خسته ام که زود میخوابم و پیش اومده حتی که بعد از سه روز تازه تونستیم با پدر صحبت کنیم.
(توی پرانتز اینو بگم که ما خونمون جایی هست که اطرافمون فقط باغ میوه هست و حتی پشت اتاق خودمم باغ خودمونه،مرکز شهر هستیما ولی خب همسایه ای نداریم،اینو گفتم که اوج ترس منو بتونید درک کنید.)
عرضم به حضورتون که پریشب من وقتی رسیدم خونه یه لحظه وقتی توی حیاط بودم یه سایه سیاه دیدم که از بالای خونه مثل باد رد شد رفت تو باغ بغلی؛با خودم گفتم کژال آروم باش خسته ای مغزت فعالیت درست حسابی نداره قاطی کردی چیزی نبود که!
خلاصه گذشت،امروز صبح که بلند شدم برم پانسیون یه جفت کفش قرمزمو پوشیدم و رفتم. 
وقت ناهار و حتی وقت استراحت هامونم که می‌خواستیم بریم توی حیاط من همون کفش قرمزمو پا کردم،تا اینجا هیچ مشکلی نبود تا شب که میخواستیم برگردیم،با دو تا از دوستام اومدیم کفشامونو بپوشیم بریم دیدم ای وای کفش من یه لنگه اش نیست،همه جارو گشتیم اعم از زیر جاکفشی،زیر بقیه کفشا،توی راه پله، توی حیاط،نبود که نبود :|
با چراغ قوه ی گوشی رفتیم پشت ساختمونم گشتیم گفتیم شاید یکی از بچه ها میخواسته اذیتم کنه اینجوری کرده، اونجا هم نبود!
یه لحظه یه کفش سفید به بنظرم خیلی آشنا اومد که همون لحظه ام دوستم گفت کژال اون کفش تو نیس؟ گفتم نه بابا من با کفش قرمزم اومدما یادت نیست مگه؟؟ 
بعد من عزا گرفته بودم که من حالا با چی برگردم خونه که دوست صمیمیم گفت عه کژال من یه جفت کفش اضافه دارم تو کمدم گذاشتم برای روز مبادا اونو بپوش تا فردا که باز اومدیم هوا هم روشن هست قشنگ بگردیم کفشتو پیدا کنیم. 
سرتونو درد نیارم ما اومدیم،من توی راه برگشت هی بد و بیراه گفتم و حرص خوردم و دوستامم خندیدن از حرص خوردن من.
رسیدم خونه، بازم طبق معمول کل چراغای خونه خاموش،حیاط تاریک تاریک، خیلی خوشحال و خندون درو باز کردم اومدم داخل سالن،چراغو که روشن کردم تمام  وجودم یخ بست.
لنگه کفش قرمزم وسط سالن بود. 
و یه لنگه کفش سفیدم نبود. 
بازم من توی خونه تنها با سیم کارتی که خیلی خوب آنتن نمیده و پدری که نیست و یادش رفته موبایلشو ببره :|
زود اومدم برا دوستم جریانو گفتم که اصلا باورش نمیشد میگفت داری اذیتم میکنی دروغ نگو دیگه، اخر جفت کفش قرمزو گذاشتم کنار هم براش عکس فرستادم تا باورش شد! و ترس من شروع شد.
از ساعت ۹ شب تا ۱۲ که پدرجان اومد خونه من توی یه دستم قیچی بود یه دستم قرآن با گوشیم هم صدای اذان گذاشته بودم و زیرلب صلوات می‌فرستادم و زل زده بودم به دیوار. 
پدر که اومد جریانو براش گفتم خندید گفت نه اشتباه میکتی شاید صبح خوابت میومده لنگه به لنگه پوشیدی رفتی و نفهمیدی، گفتم باشه قبول من خواب بودم دوستامم خواب بودن که جفت کفش پای منو قرمز دیدن؟
هرچقد تلاش کرد منو قانع کنه که توهم زدی من قانع نشدم،چون صد در صد مطمئنم که با هر دو لنگه ی کفش قرمزم رفتم. 
درنهایت قرار شد بگم فیلم دوربین مداربسته رو بیارن من ببینم با کفش لنگه به لنگه رفتم یا هر دوتاش قرمز بوده. 
فقط امیدوارم لنگه به لنگه بوده باشه وگرنه سکته میکنم و دیگه از کنکور هم راحت میشم:)))
البته بعید میدونم که بخاطر یه کفش بیان به من فیلم دوربینارو نشون بدن واسه همین از الان دارم تمرین گریه و زاری میکنم که اگه گفتن نه یکم کولی بازی دربیارم قبول کنن:))
خداکنه توهم زده باشم فقط 

قبلا یه بار سوتی هایی که توی پانسیون اتفاق افتاده بود رو گفته بودم براتون،دیروز روی یه نوت نوشتم بقیه اشو که بیام و باز بنویسمشون. 

۱. بعضی از بچه‌ها خیلی محکم کتاب و دفترشونو ورق میزنن و صداش روی اعصاب من رژه میره همیشه،چند روز پیش صبر کردم که وقت استراحت شه بعد بلند گفتم بچه‌ها یکم یواش تر ورق بزنید هی تق تق تق،دوستام جلوم وایساده بودن،یه دقیقه کامل سکوت شد بعد همه زدیم زیر خنده، آخه صفحه صدای تق تق میده؟ خش خش کجا و تق تق کجا =) از اون روز به بعد همه این کلمه رو مضحکه کردن و هی به همدیگه میگن هی تق تق ورق نزن=)

۲.من عینکی هستم ولی فقط وقتی میخوام با لپ تاپ کار کنم میزنم که اشعه اش چشممو اذیت نکنه در حالت عادی محاله کسی منو با عینک ببینه برای همین خیلی وقتا همراهم نیست،هفته پیش توی اوج درس خوندن بودم که دیدم دوستم داره میزنه به دستم نگاهش کردم گفتم چیشده؟ گفت مگه تایم استراحت نیست چرا زنگو نمیزنن؟ از اونجایی که ساعت توی سالن ۶۰ متر با ما فاصله داره و منم عینک نداشتم دقیق ندیدم ساعت چنده ولی فکر کردم که واقعا تایم استراحته،گفتم بیا خودمون حرف بزنیم تا بچه ها بفهمن تایم رسته، بعد چند نفر گفتن هیس منم یهو بلند و طلبکارانه گفتم تایم رستههه،بعد یهو رو به روییم گفت یکساعت دیگه مونده!! اینو گفت من فقط برگشتم به دوستم نگاه کردم و زدم تو سرش! آبرو نذاشته برامون.

۳.همین دیروز بود باز خیلی داشتن میگفتن هیس هیس،خب عزیز من تو با این هیس هیس کردنت مخل آسایشی و عامل سر و صدا! باز من جوگیر شدم گفتم بسه دیگه هی هیس هیس نکنید انگار جیرجیرک :||| اینم شد مثل همون هی تق تق ورق زدن،و من تصمیم گرفتم دیگه کلا صحبت نکنم و یه ذره آبرویی که مونده رو حفظ کنم.

۴.دیروز کلا روز پر حادثه ای بود،وقت ناهار بود توی حیاط نشسته بودیم داشتیم ناهار می‌خوردیم با بچه‌ها،یهو دیدم دوستم پرید تو هوا حالا جیغ نزن کی جیغ بزن :| پرسیدم چیشده گفت زنبووووور :| زل زده بود تو چشمای زنبوره جیغ میزد،حدود چهار دقیقه داشت همینجوری جیغ میزد ما همه فقط نگاش میکردیم و پلک میزدیم،بعد دیدیم زنبوره اومد طرف ما یهو هممون بلند شدیم از این زنبور سرخ بزرگا بود، من وایسادم همونطوری که سرم به طرف زنبوره بود گفتم یکی یه کفشی دمپایی ای چیزی بده من اینو بکشمش،به ثانیه نکشید یهو یه چیزی تق خورد تو گوشم :| با خودم گفتم بدبخت شدی کژال نیشت زد رفت تموم شد،نگا کردم دیدم کفش یکی از دوستامه :| یه نگاه به کفش کردم یه نگاه به اون یه نگاه به کفش یه نگاه :| گفت واااای ببخشیددددد میخواستم بندازم جلوت یهو خورد تو گوشت! گفتم بنظرم تو هیچوقت فوتبال بازی نکن چون یه جوری شوت میکنی که توپ از بالای دروازه رد میشه کفشت میره تو دروازه :| و بعید میدونم با کفش شوت کردن کسی تا حالا گل زده باشه!

خیلی زیاد بودن اتفاقا ولی الان فقط همینا یادم بودن:) حالا باز اگه یادم اومد مینویسم.

راستی،دعام کنید =( به طرز احمقانه ای آرومم و استرس ندارم میترسم اینا آرامش قبل از طوفان باشه. 


دوره ی پانسیون رفتن تموم شد.

خیلی از بچه ها دیروز خداحافظی کردن و وسایلاشونو جمع کردن و رفتن.

بچه های رشته ریاضی که پس‌فردا کنکور دارن هم دیگه حس درس خوندن نداشتن و بیشتریاشون رفته بودن،منم امروز وسایلام رو جمع کردم برگشتم خونه:( در غمگین ترین حالت ممکن به سر میبرم الان.

خداحافظی با تک تک کسایی که این دو سه ماه رو باهاشون گذروندم،آرزوی موفقیت کردن براشون،جدا کردن تک تک نوت هایی که روی میزم چسبونده بودم،جدا کردن برچسب اسمم،و یه نگاه آخر به اون سالنی که این مدت رو توش زندگی کردم.

حس ناراحت کننده ای بود،حس میکنم یه چیزی ته دلم خالیه :(

اخرین باری که توی دفترخاطراتم نوشتم اردیبهشت ماه بود،انقدری درگیر کنکور و درس شدم که وقت نشد تک تک روزایی که توی پانسیون گذروندم رو بنویسم برای کژال چند سالِ بعد:((

خلاصه بازگشت همه به سوی خانه است:( ولی الان جواب غریبی کردن من با اتاقم رو کی میده :(


اتفاق برای تعریف کردن زیاده،اما راستش رو بخواید بدنم به حالت کارخونه برگشته و دوباره دوستان میتونن منو پانکو صدا بزنن،و چقدر خوشحالم که دیگه مجبور نیستم آلارم ساعت رو بذارم برای 6 صبح و با دیدن اون علامته که اعلام میکنه ring in 7 hours ناله کنان به تخت نمیرم.

به طور میانگین بخوایم حساب کنیم،از شنبه ی بعد کنکور تا الان،از 24 ساعت شبانه روز من شاید 6 الی 7 ساعت بیدار باشم،بقیشو خوابم. 

اون وقتایی هم که بیدارم گیج خوابم:)))

هیچ برنامه ی خاصی فعلا برای گذروندن تابستون ندارم،فقط خواب خواب خواب خواب،و واقعا خواب بهترین نعمتیه که خدا به انسان داده:))

باور کنید اگه انقدری که من به خوابیدن علاقمندم به یک انسان علاقمند بودم تا حالا سه چهار تا بچه داشتم ازش=)

راستش عقیده ی من اینه وبلاگ محلیه برای نوشتن و جای عکس گذاشتن نیست اما گفتم این اسکرین شات رو بذارم که اوج گیج بودن من از  خواب رو ببینید=)

خواب


سلام :))

باز هم در خدمت شما هستم با پاره ای از توصیفات ارم رفتن. 

شنگول و منگول و حبه ی انگور درواقع اسمی است که ما سه تا دوست روی خودمون گذاشتیم،شنگول خانم ایگرگه،منگول خانم ایکس، حبه ی انگورم منم ^___^

هر پستی که تا الان درباره بیرون رفتن هامون نوشتم با همین دو دوست گرامی بوده، این

پست رو یادتون هست؟ اونی که تو عکس هست خانم شنگوله. واقعا هم شنگول بهش میاد، چراییش رو هم براتون خواهم گفت:))

طبق معمول یه جلسه گذاشتیم درباره اینکه کجا بریم و کی بریم و چیکار کنیم،پس از صحبت های فراوان رسیدیم به جای همیشگیمون،

ارم^___^

خانمِ شنگول یکسال از من و منگول کوچیکتره و درحال حاضر کنکوری محسوب میشه لهذا باید برنامه رو جوری میچیدیم که به درسش لطمه وارد نشه؛قرار بر این شد که ظهر ساعت ۱ جلوی مترو باشیم تا بریم هایلار بخریم و بعدشم بریم ارم و بزنیم بر بدن.

برای رسیدن به مغازه ی هایلار فروشی باید میدون دانشجو رو رد میکردیم و میرفتیم اون سمت خیابون،میدونی رو تصور کنید که اصلا معلوم نیست از کدوم طرف ماشین میاد و باید دور تا دور سرت چشم داشته باشی و هوای خودتو داشته باشی که یهو ماشین نزنه بهت،یه پل هوایی هم هست که ما ترجیحمونو بر این قرار دادیم که از پل رد شیم و جونمونو حفظ کنیم. 

داشتیم از پله ها میرفتیم بالا که رسیدیم بالاخره، یهو منگول داد زد بچه هاااا بن بسته اینجااا - من و شنگول یه نگاه به هم کردیم یه نگاه به منگول،دستشو کشدیم بردیم جلوتر و سمت چپو بهش نشون دادیم بدون هیچ حرفی، یعنی من عاشق این حجم از خنگ بودنشم :)))) 

همون لحظه دیدیم یه در باز شد و یه اقایی اومد بیرون یه نگاه به قیافه های هاج و واج ما کرد و رفت،بله مثل اینکه آسانسورم داشته و ما هلک و هلک از پله اومدیم بالا، نگاه خیره به دوربین رو تصور کنید،دلمون هم خوشه شیرازی هستیم :)))

کل مسیر هایلار تا باغ ارم با حرفای من و شنگول درباره گرسنگی طی شد و منگول هم هر سه دقیقه یه بار میگفت وای چقدر شماها شکمویی هستین دندون رو جیگر بذارید الان میرسیم دیگه. 

پس از مشقت فراوان رسیدیم و حالا در به در دنبال یه جایی بودیم که بشینیم و غذامونو بخوریم،اخر یه جا پیدا کردیم و فارغ از همه جا شروع کردیم،یعنی اون نگاهی که اون لحظه به ساندویچم داشتم رو حتی به محبوب جان هم نداشتم :)))

همینجوری که درحال پر کردن معده ی مبارک بودیم فهمیدیم توسط گربه ها محاصره شدیم،دو تا پشت سرمون دو تا جلو یکیم چسبیده بود به من و زل زده بودن بهمون که بهشون غذا بدیم ولی زهی خیال باطل، حرف شکم که وسط باشه ما به هیچکس رحم نمی‌کنیم:))

من و شنگول یه نوشابه قوطی مشترک گرفته بودیم منگولم یکی جدا برا خودش،با شنگول تبانی کردیم و نوشابه ی منگولم خوردیم و به اندازه ی یه قلوپ برای خودش باقی گذاشتیم :))

در همین حین دو تا پسر از رو به روی ما داشتن میومدن و میخواستن برن پشت سرمون، شنگول درحالی که طرف صحبتش من بودم زل زده بود به یکی از پسرا و  خیلی جدی گفت : دستمال داری؟ پسره هم نه گذاشت و نه برداشت گفت اره تو ماشین دارم اگه میخوای بریم با هم برداریم:))) شنگول با یه حالت چی داری میگی نگاش کرد و من برای اینکه قضیه رو ماستمالی کنم گفتم ببخشید این خیلی گشنشه نمی‌فهمه چی میگه شما ببخشید، اونا هم خندیدن و رفتن.

فعلا این پارت رو داشته باشید تا بعد پارت بعدی رو هم تعریف کنم. 


حدود یک هفته ای هست که هیچ علاقه ای به صحبت با هیچ انسان آشنایی ندارم، چه مذکر چه مونث.بند و بساطمو جمع کردم و اومدم خونه ی یکی از عمه هام و فعلا اینجا مستقر میشم تا ببینم بعدا چه فعل و انفعالات شیمیایی ای میخواد تو مغزم صورت بگیره که تصمیممو عوض کنم و باز کوچ کنم یه جای دیگه.

واتس آپمو پاک کردم،تلگرام لست سینمو برداشتم و اینستاگرام هم وقتی میرم نه استوری ای رو  باز  میکنم نه پستی رو لایک،چون بعدا همه میریزن سرم که چرا واتس نیستی، چرا جواب زنگ هارو نمیدی؟! از همون روزی که واتس رو پاک کردم و باقی چیزایی که گفتم جواب تماس هیچ کس جز مامان و بابام رو نمیدم،از صبح که بیدار میشم یا گوشی رو میذارم روی حالت هواپیما یا کلا سیم کارتمو غیرفعال میکنم تا زمانی که بهش نیاز شدید و مبرم داشته باشم.

جمعه بود که دوست صمیمیم بهم زنگ زد گفت با فلانی و فلانی و فلانی میخوایم بریم بیرون میای؟ گفتم بهت خبر میدم،نشستم یکم اهنگ گوش کردم و با عمه خانم حرف زدم، بعد که باز زنگ زد گفتم نه بابام اجازه نداد-دروغ که حناق نیست- از اون اصرار که باز بهش بگو و از من انکار که نه وقتی میگه نه یعنی هیچگونه صحبتی دیگه جایز نیست. جالب ترین قسمت این جریان اینه که عالم و آدم میدونن من برای بیرون رفتن هام کلا اجازه نمیگیرم چون یکبار اومدم از پدر اجازه بگیرم و با این جمله مواجه شدم که ( زندگی خودته به من چه کجا میری و با کی میری فقط قبل ۹ خونه باش هرجا میری) درنتیجه دوستان بنده میدونن من وقتی میگم بابام نمیذاره چرت و پرتی بیش نیست و حوصله ادامه بحث رو ندارم و قشنگ خودشون میفهمن که دارم میپیچونم.

اما به طرز عجیبی من اصلا برام مهم نیست که میفهمن و ناراحت میشن حتی،شاید با خودتون بگید خب بهشون بگو نمیام و دروغ مصلحتی نگو که باید خدمتتون عرض کنم دوستان من آدم هایی هستن بسیار نگران،اگه گفتم حوصله ندارم و نمیام تا یک قرن بعدش باید توضیح بدم که چرا، و در اکثر مواقع من نمیدونم چرا!

حالا این حالات پیش اومده نمیدونم دقیقا برای چی هست،من آدمی بودم که شبانه روز با دوستام حرف میزدم،هروقت میگفتن بریم بیرون مثل میگ میگ حاضر میشدم و میرفتم،اما الان در به در دنبال راه فراری هستم که مجبور نشم باهاشون حرف بزنم و یا بیرون برم.

شاید اثرات شروع کردن دوباره ی درس خوندن باشه،شایدم نه،هرچی که هست آرامشی که دارم غیرقابل توصیفه. 


عرضم به حضورتون که من تصمیم گرفتم برم همون حسابداری، رفتم از مدرسه مدارکمو گرفتم،کپی گرفتم و همه کارارو کردم، رفتم کافی نت که ثبت نام کنم،هرچقدر تلاش می‌کردیم وارد شیم نمیشد،بعد یهو اقاهه گفت میخوای کد ورودی بهمنم بزنیم؟ شاید وارد شد، گفتم باشه بزن چون مطمعن بودم ورودی مهرم.

و بله درست حدس زدید، خاک بر سرم شد رفت،ورودی بهمنم

گفتم اقا نمیخواد ثبت نام کنی مدارک منو بده من برم فقط،اخه آدم با هر عقلی بخواد فکر کنه وقتی ورودی بهمن باشم چه کاریه اصلا برم؟ توی اون سوز سرما!

از سرما و غیره بگذریم،وقتی قراره 4 ماه اینجا باشم و ول بچرخم خب میشینم مثل آدم درسمو میخونم اون چند ماه باقیمونده از بهمن تا تیر هم میخونم :/

و هنوز هم نمیدونم چیکار کنم. 


باید دقیقا براتون توضیح بدم که بتونید کمکم کنید، حتی یکم. 

شاید بدونید و شاید نه که من هدفم پزشکی بود،حالا هم خودم یکم بازیگوشی کردم و هم امتحانای نهاییم افتاد با کنکورم و بخاطر افسردگی دو ماه تمام نتونستم درس بخونم،یعنی در کل من شاید 6ماه درس خونده باشم که 3ماهش همون فصل بهار بود،همون سه ماه آخری که همه میگن.

ریاضی و فیزیک رو کلا نخوندم،ینی فیزیک فقط ماه آخر خوندم که نمیدونم چطور 21% زدم :/

نصف تایم رو خواب بودم کلا، کلاس و مشاورم که هیچی،ولی با وجود همه ی  اینا رتبم از دوستام-کسایی که تمام کلاس هارو میرفتن و مشاور هم داشتن- خیلی بهتر شد.

راستش وضعیت خونه ما جوریه که من فقط میخواستم دور شم، هرچی دورتر بهتر، و اطرافیانی که کمکت که نمیکنن هیچ،از صبح خروس خون فقط طعنه میزنن و روحیه اتو تضعیف میکنن. 

با وجود تمام اینا من حسابداری و روانشناسی رو شبانه زدم،که اگه اینارو آوردم بتونم باز بخونم برا دولتی روزانه، و از شانس بسیار بسیار قشنگم الان حسابداری شبانه کردستان قبول شدم.

دو دلم و با هرکس م میکنم یه چیزی میگه، یکی میگه کنکور هرسال بدتر میشه، یکی میگه نه بمون بخون.

اما اگه بخوام با خودم صادق و رو راست باشم میبینم نه میتونم اینجا و بین این آدما بمونم با اون وضعیت داغونی که داریم توی خونه، نه میتونم برم رشته ای که بهش هیچ علاقه ای ندارم و دلم با یه چیز دیگس. 

از قضا اگر هم بخوام برم دانشگاه باید تنها برم، ینی باید بلیط هامو خودم بگیرم، خودم تمام کارام رو انجام بدم و برم،دریغ از ذره ای مسئولیت پذیری از طرف خانواده، حتی یه درخت هم برا اینکه رشد کنه باید یکی بهش آب بده!!

میدونم خیلی هاتون الان این توی فکرتون هست که خب ما شرایط تورو نمیدونیم،نمیدونیم وضعیت دقیقا چطوریه، برای اینکه بتونید تصور کنید شرایط من رو، فقط خودتونو بذارید جای من، جای کسی که  از شدت فشار های دورش دو بار تا مرز خودکشی رفته و باز نتونسته بودنش توی این دنیا رو تموم کنه.

همین کافیه تا اوج فشاری که من تحمل کردم رو درک کنید. 

حالا بگید، اگه شما جای من-جای کژالِ خسته از گیر و دار اطراف- بودید، چکار می‌کردید، ریسک می‌کردید و یکسال میموندید با اینکه میدونید با وجود تمام سهمیه ها رتبه اتون خیلی بهتر شه میرسه به پرستاری، یا به همه چی پشت پا میزدید و رشته ای رو میخوندید که چندین نفر میگن کمکت میکنیم و پشتتیم تا موفق شی؟!م

ممنون میشم جواب بدید و شرمنده که انقدر غرغر های این بنده  حقیر رو خوندید. 


تصورات دیگه ای از خودم داشتم برا اینده،خودمو توی یه رشته دیگه و یه شهر ویگه تصور می‌کردم ولی امروز ظهر، وقتی توی خیابون نتیجه رو دیدم، همونجا وسط خیابون نشستم رو صندلی و زار زار گریه کردم،اومدم خونه و با گریه خوابیدم، از خواب که بیدار شدم یادم اومد بازم بساط اب غوره رو راه انداختم.

خدا شاهده اگه دریاچه بودم تا حالا خشک شده بودم. 

میخواستم برم جایی که 1143 کیلومتر دورتر از شیراز باشه، افتادم جایی که 1175 کیلومتر دورتره.

همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد! گیج گیجم،سوالایی مغزمو پر کردن که فقط هی حالمو بدتر میکنن،از همه جالب تر اینکه هیچکسم همرام نمیاد :|

نه مامانم میاد نه بابام،همشون میگن تو دیگه بزرگ شدی برو خودت کاراتو بکن. درسته بزرگ شدم ولی نه برا جایی که اون سر کشوره، که حتی زبونشونم بلد نیستم. 

دوست صمیمیم هم پا به پای من گریه میکنه،دلداریم میده که بخندونتم یهو خودش میزنه زیر گریه، قرار بود با هم بریم آخه، حالا اون میمونه پشت کنکور و من باید برم،جایی که دوست ندارم و رشته ای که دوست ندارم 


دقیقا ۴۶ دقیقه دیگه با یکی از بلاگرا قراره همو ببینیم :)) ترکیبی از هیجان و خوشحالی و استرس دارم،نمیگم کیه، خودتون حدس بزنید ^___^

ادامه ی پست شنگول و منگول و حبه ی انگور رو هنوز ننوشتم،دارم روش کار میکنم هنوز،یکی از مشکلات وسواس داشتن درباره ی نوشتن همینه. 


سلام،دقیقا ۹ روزی میشه که هی میخواستم بیام توی وبلاگ و جریان بیرون رفتنم با یکی از بلاگرا رو تعریف کنم،درباره ی حال و احوال اخیرم بگم و خیلی حرفای دیگه اما یا یادم میرفت یا اگر هم یادم بود حوصلم نمیشد بنویسم.

من خیلی فراموشکارم، توی تمام خاطره هام هم فقط کلیات و کارایی که کردیم یادم میمونه و جزئیاتی درباره ی صحبت هایی که اتفاق افتاده یادم نمی‌مونه، برای همین همیشه یا باید بلافاصله توی دفتر خاطراتم بنویسم و یا باید توی وبلاگ بنویسم و امان از تنبلی،آخرین باری که توی دفترم نوشتم ۲۶ اردیبهشت بوده و با این جمله تموم شده" ۴۹ روز دیگه کنکور دارم و پر از دلهره ام."  خودمو موظف میدونم که باز قلم بگیرم دستم و شروع کنم اتفاقات این ۶ ماهی که گذشت رو بنویسم اما غول سیاه تنبلی هی بر من چیره میشه :دی

 خب می‌رسیم به اتفاقات این ۹ روز،با خاطره ی بیرون رفتنم با یک عاشق فیزیک شروع میکنم و اتفاقات بعدی رو توی پست های بعدی میگم،اگر بتونم بر این غول تنبلی چیره بشم :))) 

سوم آبان نود و هشت

قرار بود با ریحانه بریم یکی از کافه های شیراز که به کافه بازی معروفه،چون انواع و اقسام بازی های فکری رو داره و محیطشم خیلی دلنشینه،یه دیوار کلا از زمین تا سقف کتاب هست و یه دیوار هم مشکیه و با گچ روش نقاشی کشیدن،وسط راه بودم که ریحانه زنگ زد،بهش گفتم اونجا خیلی گرونه، پارسال انقدر نبوده اما الان دوستم منگول میگه شده ساعتی چهل-پنجاه هزار تومن! گفت حالا بیا بعد تصمیم میگیریم که کجا بریم من رو به روی کافه رو یه صندلی نشستم. 

همزمان که توی اسنپ داشتم به سمتش میرفتم توی این فکر بودم که چرا من همیشه باید دیر برسم به تمام قرار هایی که میذارم با وجود اینکه خیلی روی به موقع رسیدن حساسم؟ هنوز هم جوابی براش پیدا نکردم. 

همینطور که اسنپ داشت میرفت من چهار چشمی زل زده بودم به بیرون که وقتی ریحانه رو میبینم بگم اسنپ وایسه و پیاده شم، حدود یک یا دو متر اونطرف تر پیاده شدم، دیدمش که روی صندلی نشسته و داره با موبایلش کار میکنه، رفتم کنارش-یادم نیست صداش زدم یا زدم روی شونه اش ولی درکل یه جوری اعلام حضور کردم-نگاه کرد و بلند شد، دست دادیم و همدیگرو بغل کردیم انگار که nامین باری هست که همو میبینیم نه اولین بار؛ گفت چه کافه ی قشنگیه هااا خیلی خوشم اومد و منم جواب دادم که آره ولی حیف خیلی گرونه:)) تصمیم بر این شد بریم یه کافه ی دیگه که اون سمت میدون بود و من همیشه اونجا میرفتم اما یکسالی بود نرفته بودم آخرین بار برای تولدم رفته بودم که اونم دوستام سوپرایزم کرده بودن،طلسم اونجا نرفتن رو با ریحانه شکستم.

همینطور که داشتیم قدم زنون به سمت کافه میرفتیم درباره ی پست های وبلاگ حرف زدیم و اون یه سری ابهاماتی که برای من به وجود اومده بود رو رفع و رجوع کرد،من کتابخونه ای که یکسال گذشته رو توش درس خونده بودم رو بهش نشون دادم.

​​​​​​همینطوری رفتیم و رفتیم تا به کافه ی مورد نظر رسیدیم،داخل کافه جا برای نشستن نبود ولی بیرون-محوطه ی جلوی کافه توی پیاده رو- سه چهار تا میز و صندلی گذاشته بودن که ما پشت یه میز دو نفره همونجا نشستیم. 

شروع کردیم به صحبت کردن،درباره ی دانشگاه و خوابگاهش صحبت کردیم،درباره ی چند تا از بلاگر هایی که جفتمون میخوندیمشون-نمیدونم غیبت محسوب میشه یا نه آخه چیز بدی نگفتیم فقط خوبی هارو می‌گفتیم- خلاصه هی گفتیم و گفتیم، جفتمون هات چاکلت سفارش دادیم و اون کوکی هم سفارش داد ولی من چون مدتی هست که توی ترک شیرینی جات هستم مقاومت کردم :)))) صحبت هامون و کلا اون جَوی که بینمون بود خیلی صمیمی تر و گرم تر از چیزی بود که فکرشو میکردم، بعد که حساب کردیم و رفتیم، گفتیم تا قبل از رفتن یکم قدم بزنیم، توی کوچه ها میرفتیم و حرف میزدیم که حقیقتا یادم نیست چی می‌گفتیم،من خونمونو نشونش دادم و باز یه مسیری رو برگشتیم و رفتیم توی خیابون تا از یه عابر بانکی جایی پول بگیره،یه عابربانک بود که خراب بود،یکم جلوتر یه کتاب فروشی یا نوشت افزار بود، من تا حالا ندیده بودمش چون حدود یکسالی میشد که حتی اطراف خونه ی خودمون هم نرفته بودم بخاطر درس و کنکور و این مسائل،رفتیم داخل و دیدیم مثل اینکه اونجا هم یه کافه هست، خیلی دنج و قشنگ بود،اول رفتیم داخل کتاب فروشی،کتاب و دفتر هارو نگاه کردیم؛بعد به آقاهه که مسئول اونجا بود گفتیم میشه کارت بکشیم پول نقد بدین بهمون؟ گفت اصلا پول نقد نداریم همه کارت میکشن اینجا و ما دست از پا درازتر برگشتیم و اومدیم بیرون.

اسنپ گرفتیم و قرار شد که هزینه رو آنلاین پرداخت کنه چون دیگه داشت دیر میشد و فرصت نبود تا عابربانکی که حدود ۱۵ دقیقه تا رسیدن بهش فاصله بود بریم،اسنپ هامون با همدیگه رسیدن و همدیگرو بغل کردیم و رفتیم دنبال ادامه ی کارهامون. 

​​​​نسبت به اولین باری که میدیدمش خیلی دیدار خوبی بود، راستش فکرش رو هم نمیکردم که انقدر خوب و خوش با هم صحبت کنیم انگار که دوستای چندین ساله هستیم نه کسایی که تا قبل از اون صرفا بر اساس متن های طرف مقابل همدیگرو می‌شناختیم.از من به شما نصیحت: اگه بلاگری توی شهرتون هست دیدنش رو دریغ نکنید، پشیمون نمیشید! :)) 


دیدین بعضی آدما توی اینستاگرام وقتی یه نفر رو فالو میکنن میرن توی فالوینگ های طرف و از بالا تا پایین رو فالو میکنن؟ من همچین حالتی رو با وبلاگ ها دارم، قریب به روزی ۶-۷ بار میام توی وبلاگ های تک تکتون، کامنت هارو میخونم و میرم توی وبلاگ های اون اشخاص، میرم توی پیوند های روزانه اتون-راستی من هنوز که هنوزه نفهمیدم این پیوند ها چطوری ان و هدف از ایجادشون چیه-خلاصه به هر دری میزنم که وبلاگ های جدید پیدا کنم و بشینم بخونم.

وقتی هم یه وبلاگ جدید رو پیدا میکنم که باب میلم باشه میرم از اولین پست شروع میکنم به خوندن تا برسم به زمان حال، اگه اینجوری نخونم حس میکنم رسالتم رو در خوندن تکمیل نکردم :))

خلاصه ی این حرفا،وبلاگ هایی که خیلی دوستشون دارید و همیشه برای خوندنشون اشتیاق دارید رو برام کامنت بذارید ^-^ اینجوری به یک خوره ی خوندن کمک زیادی میکنید.

پیشاپیش ممنونheart


  • منگول که معرف حضورتون هست؟ همینجا توی شیراز داره مهندسی کامپیوتر میخونه، دولتی نه البته! روز اول دانشگاش من و شنگول پر از هیجان بودیم که وااای حالا روز اولشه وای حالا چیکار میکنه و این داستانا،ساعت ۱ ظهر بود بعد از تموم شدن کلاس اولش دیدیم یه عکس تو گروه سه نفرمون فرستاده با این مضمون " من و دوستام روز اول‌‌" یعنی به معنای واقعی کلمه کرک و پرم ریخت وقتی اینو دیدم:)) چه سرعت عملی. بعد من و شنگول همش درگیر این بودیم که منگووووول با اونا صمیمی نشیااا نکنه بلند شی باهاشون بری ارم به ما خیانت کنی هااا خلاصه انقد به جونش غر زدیم که نگو :))
  • پریروز منگول بهم گفت میای بریم بیرون؟ گفتم نه گفت چرا منم خیلی صادقانه گفتم چون پول ندارم:)) گفت بیا من حساب میکنم بعد از انکار های من و اصرار های اون گفتم باشه پس میام،البته قرار نبود دوتایی بریما مثل اینکه یکی از پسرای کلاسشون بهش گفته بوده اگه خواستی برنامه نویسی رو باهات کار میکنم که قوی شی منگولم بین همه ی درساش فعلا فقط به برنامه نویسی علاقمند شده لهذا منم برداشت برد،مکان؟ ارم ^___^ البته نه خودِ خودِ ارم یه کافه هست آخر خیابون ارم اسمش بوک لنده-اسمشو میگم چون میخوام نقدش کنم که اگه یه زمانی گذرتون اینورا افتاد بدونین قراره با چی رو به رو بشین-از این کافه هاس که کتاب فروشی هم داره جدیدا مد شده! خلاصه رفتیم طبقه بالاش توی تراس نشستیم اونا شروع کردن مشق نوشتن:))) منم زل زده بودم بهشون و ادای اینایی رو در میاوردم که میفهمن چه اتفاقی در حال وقوعه ولی به جان شما نباشه به جان خودم یه کلمه هم نفهمیدم فقط فهمیدم وقتی برنامه نویسی تموم شد باید کروشه ‌‌‌‌‌‌‌"{}" رو ببندی :)))
  • بریم سراغ نقد کافه، اولا که منوش اصلا به گرون بودنش نمی ارزه، خیار سکنجبین ۱۰ تومن؟ شیک هم نداره تازه، فقط قهوه و این چیزا، کیکاشم خیلی مسخرس :/ کیک خامه شکلاتی چیه دقیقا ؟! سرویس دهی هم که اصلا نگم براتون، قریب به یکساعت نشسته بودیم هیچکس نیومد بگه خرت به چند من؟ آخر بلند شدم رفتم بهشون گفتم ببخشید میشه یه منو بدید به ما؟ یه کاغذ ورداشت گذاشت کف دستم :| کلی درگیر انتخاب بودیم که چی بخوریم من خیلی جدی گفتم من یه هات چاکلُت میخوام :|| هات چاکلُت. بعد حدود نیم ساعت باز گذشت که دیدیم سفارش هارو اوردن پسره یه نگاه به ما سه تا کرد رفت تو :| سفارشارم نداد، ما همینجوری مات و مبهوت زل زده بودیم به در تراس که در باز شد اومد تو گفت عه اینا برا شما بود؟ :|
  • فکر میکردم اصلا نمیتونم با همکلاسی منگول ارتباط برقرار کنم و آخرش جوری شده بودیم که سر تعداد سفرهای اسنپمون داشتیم جَر و دعوا میکردیم ببینیم مال کی بیشتره و اون با اختلاف ۴ عدد برنده ی مسابقه شد، من ۴۷۴ تا سفر داشتم:/ ینی من ۴۷۴ بار رفتم بیرون؟ کرک و پرم.
  • بعد که مشق نوشتنشون تموم شد عزم رفتن کردیم و قرار شد من و منگول یکم تو خیابون ارم به رسم همیشه قدم بزنیم ولی منتها ایندفعه بدون شنگول :( وایساده بودم کنار درخت منگول داشت ازم عکس می‌گرفت یه ۲۰۶ وایساد بغل دستمون گفت از منم میگیری؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردیم و رفتیم، بدون اغراق حدود ربع ساعت داشت همرامون میومد و میگفت از منم عکس بگیر دیگه، منگول یه چیزی گفت که پسره برگشت گفت چه عصبی! عصبی دوست دارم :))) حالا من و منگول خندمون گرفته بود نمیتونستیم هم بخندیم وگرنه پرووتر میشد. به حول قوه ی الهی اخر رفتش.
  • امشب میخواستم به داداشم بگم بیا یه ذره شربت تهِ این هست بخور-شربت سرماخوردگی ‌‌-برگشتم گفتم بیا یه ذره تَربَت شَهِ این هست :)))
  • مامانم از صبح تا شب میگه حالا نمیشه بهمن نری‌؟ یخ میزنیا، اصن من نمیذارم بری،دید این روش ها جوابگو نیست دست به دامن دعا شده میگه به حق پنج تن که ایشالا بهمن نری بشینی بخونی باز :))
  • میخواستم بنویسم عدل الهی نوشتم وحیِ عدالت! چرا واقعا؟!
  • دیگه چه خبر‌؟ 

سلام. 

خیلی وقت بود که اینجا نیومده بودم،نه وبلاگی رو میخوندم،نه تلاشی برای خوندن میکردم، نه چیزی می‌نوشتم و نه تلاشی؛برعکس دفعات قبل که میگفتم نمینویسم چون چیزی برای نوشتن نیست ایندفعه خیلی چیزا هست،خیلی اتفاقاتِ در خور نوشتنی افتاده،از سفر یک هفته ای با دوست صمیمی به بندرعباس تا همین الان که درحال برنامه ریزی برای رفتن به کردستانم.

اما یه دلیل وجود داره که نمینویسم،اینجا دیگه مأمن امن من نیست!

میدونید،آدم هرچقدر هم با دیگران صمیمی باشه،حتی اونایی که تعداد نفس هاشون در دقیقه هم میدونه،اونایی که میدونه رنگ آبی رو وقتی کمرنگ باشه دوست دارن و پررنگ نه،حتی از چاشنی هایی که به غذا میزنن هم خبر داره،ولی همین آدم که من باشم،بعضی وقتا دلش میخواد یه چیزایی رو برای خودش داشته باشه که هیچکس از وجودش خبر نداشته باشه،با آدمایی حرف بزنه که هیچ ارتباطی با دوستاش نداشته باشن،حرفایی رو بزنه که نمیخواد بقیه-با وجود تموم صمیمیتشون- بدونن،یه کنج دنج برای خودش درست کنه و بعضی وقتا بره اونجا و زانوهاشو بغل کنه و بشینه،کنج من دیگه دنج نیست،چون میدونم تک تک کلماتی که از این به بعد بنویسم قراره قضاوت شه،سوالاتی به وجود میاد از قبیل اینکه '' چرا به من اینو نگفت؟ اونی که دربارش اینو نوشته فلانیه؟ " و هزارتا چیز دیگه،اونا نمیدونن که من فهمیدم کنج دنجمو ازم گرفتن و اینجارو میخونن،فکر میکنن من نفهمیدم که تک تک پست هامو خوندن،شاید همینم بخونن،نمیگم اینجارو میبندم و خداحافظی هم نمیکنم.

اما اگه از این به بعد خواستم چیزی بنویسم باید رمزدار باشه،فکر میکردم میشه بدونِ غل و زنجیر تفکراتم رو بنویسم،اما انگار باید بذارمشون تو یه صندوقچه، مهر و موم شده،ته وبلاگ، شاید اینجوری دست کسی بهش نرسه 

 


سلام ^__^

گفته بودم مامن امنم لو رفته و اگر بنویسم با رمز مینویسم،اما پشیمون شدم،مثل قبل ادامه میدم و مینویسم؛بدونِ هرگونه خودسانسوری.

بریم سراغ موضوع اصلی،این پست و پست‌های آتی که نمیدونم دقیقا چندتا خواهد شد درباره‌ی اون سفر یک هفته‌ای هست که با دوستِ عزیزتر از جانم به بندرعباس رفتیم؛لکن یه سری اطلاعاتی رو باید از قبل بهتون بدم تا برسیم سر این بحث،لهذا این پست طویل است،اگه حوصله‌اشو ندارید از همینجا خداحافظی کنید:)) اگر دارید که فَبِها!

 

دقیقا ۴۰۲ روز پیش بود،پشت میزم نشسته بودم و داشتم تست میزدم که صدای آهنگ someone you loved از گوشیم پخش شد، فهمیدم یکی داره زنگ میزنه،اسمشو نگاه کردم دیدم کتایونه-تصمیم گرفتم از این به بعد اسم دوستام رو توی پست‌ها بگم چون همونطور که اکثرمون با پارامتر توی ریاضی مشکل داریم با استفاده از ضمیر و صفت توی ادبیات مشکل داریم و خوندن درباره‌ی آدما با دوم شخص و سوم ‌‌‌‌ شخص دلچسب نیست-جواب دادم؛۴۰۲ روز پیش تولدش بود و من از قبل براش متن نوشته بودم و فرستاده بودم و استوری گذاشته بودم و عکس پروفایلمم ترکیبی از ۱۳۰ تا از عکسامون بود که گذاشته بودم کنار هم اما گفته بود میخوام تولدم رو تنها باشم و منم قبول کرده بودم لهذا داشتم تست میزدم که زنگ زد و جواب دادم،گفت خونه‌ای؟ گفتم آره چطور؟ گفت بیا درو باز کن.تعجب کردم،رفتم و درو باز کردم دیدم با چشم‌هایی که معلومه گریه کرده و زیرشون سرخ شده داره نگام میکنه،با تحیر گفتم چیشده؟ نگام کرد،بغلش کردم؛ گفت میتونی بیای بریم قدم بزنیم؟ گفتم بریم،اومد توی خونه و به بابام سلام کرد،رفتیم تو اتاقم که من لباس بپوشم،همینجوری وایساده بود و زل زده بود به ریسه‌های متصل به دیوار و عکسهامون که ازش آویزون بود؛معلوم بود اصلا حالش خوب نیست،رفتم رو به روش ایستادم گفتم نمیخوای بگی چیشده؟هیچی نگفت،اومد سرشو گذاشت رو شونم و زد زیر گریه،هول کردم! من وقتی هول میکنم نمیدونم چیکار کنم،وقتی یکی گریه میکنه نمیدونم چی بگم،همینجوری وایمیسم تا گریه کنه و خالی شه،ولی همزمان قلبم مچاله میشه بخاطر هر قطره اشک که ریخته میشه.

قدم زدیم،رفتیم جلو خونه‌ی محبوب جانش،زنگ زد محبوب جان اومد پایین،داشتن با هم حرف میزدن و من،سرمو کرده بودم تو گوشی با پریسا(منگولِ معرف حضورتون) حرف میزدم تا اونا راحت باشن،حالش خوب شد،دیگه گریه نکرد؛رفتیم شام بخوریم،کلی حرف زدیم،خبری از کیک و شمع نبود،ولی بهم قول دادیم که سال بعد تولدشو کنار دریا باشیم.

امسال همون سالِ بعد از ۴۰۲ روز پیش بود،به هیچکس نگفته بودیم که ما یکساله این برنامه رو ریختیم،میگن کاری که ۱۰۰ درصد شده رو به کسی نگو،نگفتیم،از مهر هرشب تو این فکر بودم که بریم اونجا چیکار کنیم و برنامه می‌ریختم،میرفتیم توی پینترست سرچ میکردیم sea pictures ideas،سیو میکردیم تا وقتی رفتیم اونجا از اون عکسا بگیریم.

از مهر تا آذر اندازه ی کل اون ۳۶۵ روز طول کشید،وقتی دیدیم همه‌جا امن و امانه و کائنات برخلاف همیشه تصمیم نداره برنامه‌هامون رو بریزه بهم به بقیه گفتیم که ما میخوایم اینکارو کنیم،بلیطمونو خریدیم و شب قبلش رفتم خونشون،لباسامونو تا کردیم گذاشتیم تو چمدون،هر ۵دقیقه یبار چک میکردیم که چیزیو جا نذاشته باشیم،صبح می‌خواستیم مسواک بزنیم و میترسیدیم یادمون بره ببریمش،شب یه نوت نوشتم و چسبوندم به در با این مضمون که"مسواک فراموش نشود".

اونشب با وجود هیجانی که داشتیم سعی کردیم بخوابیم،۸ صبح بلیطمون بود و ۶ بیدار شدیم،ینی کتی اول بیدار شد و بعد اومد منو بیدار کرد،خیلی مهربونانه اومد بغلم کرد تو خواب گفت بیدار شو،صبحونه خوردیم و زدیم به جاده،علیرغم اینکه گفته بودن ۸،اتوبوسمون ۹ ونیم حرکت کرد،گفتم بلیطو بده یه عکس بگیرم بذارم استوری بچه‌هارو سوپرایز کنیم،یکماه قبلش تولد پریسا(منگول) بود که سوپرایزش کرده بودیم و شبش پریسا گفته بود یکماه دیگه هم که تولد کتیه و بیاین سوپرایزش کنیم، خندیده بودیم ما،خنده‌ای که فقط خودمون میدونستیم یعنی چی! یعنی ما اصلا شیراز نخواهیم بود که بخواین سوپرایز کنین :))

عکسو گذاشتیم استوری و گوشی رو آف کردیم تا شارژش تموم نشه.

-ادامه دارد 


میگه ما توی عشق هیچوقت شانس نداشتیم، با اینکه نمیبینه سر ت میدم و مینویسم آره،میگه میدونی چرا؟ چون همیشه از تمامِ وجودمون برای طرف مایه میذاریم غافل از اینکه اون حتی برای احساساتشم حساب و کتاب داره،میگم آره شانس هیچوقت با ما یار نبوده.

 

ساعت که ۰۰:۰۰ شد، میگه الان دیگه یه روزه وارد بیست شدی،بیست سالگی چطوریه؟ میگم همونطوری که نوزده سالگی بود و هیژده سالگی بود و الی آخر،میگه ایشالا سال خوبی برات باشه میگم اگه بذارن،صبح تا صبح که از خواب بیدار میشیم یه اتفاق جدید افتاده و نمیدونیم برای کدومش سوگواری کنیم،مگه اینجوری حالِ دل کسی هم خوب میمونه؟!

 

دیروز پرسیدم : اگه گفتی آدم چه روزایی رو نباید اصلا سراغ گوشیش بیاد؟ گفت روز کنکور و روز تولد،گفتم آفرین،خسته شدم از بس نوشتم مرسی عزیزم مرسی قربونت برم مرسی فداتشم،میگه از بس بی‌احساسی خب یکم ذوق کن که یه سال دیگه گذشت، میگم مگه پیر شدن ذوق داره؟! میگه خیلیا به این سن هم نمیرسن حداقلش اینه زنده ای،سکوت میکنم. 


سلام:))

از روز کنکور به اینطرف دیگه این موقع از روز رو به چشم ندیده بودم-۶ صبح- اما الآن به واسطه‌ی موقعیتم مجبورم که ببینم؛این پست رو از جایی به اسم 

یکن آباد مینویسم،نمیدونم دقیقا کجاییم فقط میدونم که از همدان گذشتیم. از دیروز ساعت ۱۳:۳۰ تا الان توی اتوبوس بودم،خسته شدم؟ بدنم آره داد میزنه که خسته‌اس ولی فی‌الواقع احساس خستگی نمیکنم،شاید چون ذوق دارم که اولین باره که دارم تنها میرم یه شهر دیگه و قراره کارامو انجام بدم،این وسط میدونید چی ناراحت کنندس؟ اینکه دقیقا ۷ ساعت دیگه باز باید توی اتوبوس بشینم و ۱۸ ساعت مسیر رو طی کنم.

۲تا پاور بانک همرام آوردم،یکیش مالِ کتی هست و اون یکی مال عمم،از ترس اینکه یهو شارژم تموم شه و به هیچ‌چیزی دسترسی نداشته باشم.

فکر کنم اگه هرروز به همین شکل طی میشد ظرف ۱ماه چندین کیلو وزن کم میکردم،دیروز صبح ساعت ۱۰ که چندتا لقمه صبحونه خوردم،بعدش هیچی نخوردم تا ساعت ۶ عصر که به اصطلاح شام بود،از ۶ عصر تا حالا هم هیچی بجز ۳قلپ آب نخوردم،بازم از ترس اینکه گلاب به روتون مستراح لازم بشم و وسط جاده؟ عمرا!

حدود ۳ماه پیش کارت ملیم گم شده بود،بعد از ۳ماه خدا بهم رحم کرد و پیدا شد فلذا از ترس اینکه باز مدارکم گم بشن،کارت ملی و شناسنامه و یه سری چیز دیگه رو کردم تو یه کیف گردنی،و زیر پالتوم جاساز کردم:)) اینکه گاهی بندش گردنمو آزار میده بماند،یه کیف از این یه وریا هم باز انداختم که پاوربانک ها و هندزفری و این چیزا توش هست، یه کوله پشتی که توش چتر و پتو و شال و کلاه و هست با یه پلاستیک خوراکی هایی که جرات نمیکنم حتی یکیشو به دهن بذارم،حالا تصور کنید من با همه ی اینا هلک و هلک باید برم دانشگاه برای کارای انصراف :))

لازمه بگم از دیروز صبح که از خواب بیدار شدم تا الان نتونستم یه خواب ممتدِ باب میلم داشته باشم؟ خلاصه اینکه، درسته له شدم از خستگی اما تجربه‌ی خیلی خوبیه،همین احساسِ بالغ شدنی که به آدم دست میده خودش یه دنیاس،اینکه انقدر تورو بزرگ و عاقل میدونن که وسایلتو میدن دستت میگن بفرما، برو اون سر کشور و برگرد؛ و خیالشون راحته که از پس خودت برمیای^^


توی مسیر رفت، صندلی کناریم یه خانوم بود که بهش می‌خورد حدودا ۳۷ سالش باشه،تا حدود ۸.۹ ساعت اول هیچ صبحتی بینمون رد و بدل نشد،اما بعد که شروع کرد به صحبت کردن،تمام زیر و بمِ زندگیش رو برام تعریف کرد،اینکه دو تا دختر داره، از شوهرش جدا شده چون شوهرش بهش خیانت میکرده،اینکه دختر بزرگش رو پیش خودش آورده و دختر کوچیکه رو نه،میگفت شهر خودمون انقدر اذیتم میکردن که تصمیم گرفتم بیام شیراز،سفره‌ی دلش رو کامل باز کرد و من،تنها عکس‌العملی که داشتم سرت داد به نشونهٔ تایید حرفاش بود و گاهی یه هووووم کشیده گفتن که یعنی درکش میکنم،قبلا گفتم که شنونده‌ی خیلی خوبیم اما گوینده‌ی خوبی نیستم،مخصوصا اگه هیچ شناختی درباره‌ی طرفم نداشته باشم،برام عجیب بود که چطور آدما میتونن به یکی اعتماد کنن و کل زندگیشون رو تعریف کنن؟ اونم برای دختری که کاملا مشخصه ۲۰ سال ازشون کوچیکتره،میگفت رفتم تو مدرسه‌ی دخترم و دیدم بعضیاشون "همجنسبازن" و امان از حساسیت من نسبت به این کلمه،نیم ساعت توضیح دادم که "همجنسباز" کلمه‌ی مناسبی نیست و درستش"همجنسگرا" هست،خیلی تفاوت وجود داره بیت این دو تا،برای منی که ۸۰ درصد دوستام با این مقوله دست و پنجه نرم میکنن و میبینم که با "همجنسباز" خطاب شدن چه احساس بدی بهشون دست میده،خیلی سخت بود که از کنار این مسئله به راحتی بگذرم،میگفت اینا غیرطبیعی ان،گفتم شما مگه چون به خدا اعتقاد کامل داری چادر سر نکردی؟ گفت چرا، گفتم پس چرا رو آفریده‌هاش عیب میذاری؟ مگه از کره‌ی مریخ اومدن که جوری خطابشون میکنی انگاری که جزو انسان حسابشون نمیکنی، گفت این چه ربطی به چادر من داشت؟ گفتم کسی که به این مرحله میرسه که چادر سر میکنه یعنی سعی داره آدم خوبی باشه نه اینکه ندیده و نشناخته بقیه رو قضاوت کنه و با انزجار دربارشون حرف بزنه بی‌احترامی نشه بهتون اما شما حقی نداری که بخوای قضاوتشون کنی و وقتی دربارشون حرف میزنی قیافتو کج و معوج کنی،چشماش گرد شده بود و زل زده بود بهم،رومو ازش گردوندم و هندزفری گذاشتم توی گوشم و تا آخر مسیر دیگه هیچ صحبتی باهاش نکردم،معاشرت با کسایی که خودشونو از بقیه بالاتر میدونن برام سخته. اینکه خودشونو در جایگاهی میبینن که بخوان درباره‌ی هر موضوعی نظر بدن برام منزجرکننده اس،همدان پیاده شد، یه نفس راحت کشیدم و به سختی خودمو روی اون ۲تا صندلی جا دادم و دراز کشیدم تا بتونم یکم بخوابم.

ساعت ۹ صبح بود که رسیدیم سنندج،پیاده شدم و سوار یه تاکسی شدم به مقصد دانشگاه،از پنجره بیرونو نگاه میکردم و بیشتر دلم برای شیرازم تنگ میشد،نمیدونم بخاطر سرما بود یا چیز دیگه اما نتونستم خودمو با اونجا اخت کنم،دلم میخواست زودتر کارام تموم شه و برگردم جایی که ازش اومدم،جلوی در ورودی پیاده شدم و وارد شدم،زنگ زدم و خبر دادم که من رسیدم و الان تو دانشگاهم،از آدمایی که تو حیاط بودن میپرسیدم "ببخشید دانشکده انسانی کجاست؟"  به کردی جواب میدادن و هربار میگفتم که من کردی بلد نیستم و اگه میشه به فارسی آدرس بدن بهم.

با بدبختی دانشکده رو پیدا کردم،حالا باید آموزش دانشکده رو پیدا میکردم،همونجا از یه دختر پرسیدم و گفت بیا خودم میبرمت،تشکر کردم و خوشحال شدم از اینکه انقدر هوای همدیگرو دارن،پرسید"مگه بار اولته میای اینجا؟" گفتم "آره ورودی جدیدم تازه رسیدم". تبریک گفت بابت قبول شدنم؛بنده خدا خبر نداشت اومدم انصراف بدم.

رسیدیم به آموزش دانشکده،یه آقایی دم در ایستاده بود و نمیذاشت کسی وارد شه،بهش گفتم اومدم انصراف بدم و کارم واجبه، گفت اینجا که نمیشه باید بری آموزش کل. 

رفتم توی حیاط و باز تک تک پرسیدم که چطوری میتونم برم اونجا، محوطه‌ی خیلی خوشگلی داشت،پر از دار و درخت،نمیدونم سرو بودن یا چیزای دیگه که با وجود اونهمه سرما هنوزم سبز بودن.

دانشجوها از کنارم رد میشدن و حتی یکیشونم نبود که فارسی صحبت کنه،حس میکردم وارد سرزمین عجایب شدم،راه میرفتم و به اطرافم نگاه میکردم،با اون کوله پشتی بزرگی که از صد فرسخی داد میزد مسافرم؛آموزش کل خیلی دور بود از جایی که من بودم،پیاده حدود بیست دقیقه راه بود تا اونجا، ساعت ۱۰ بود و من فقط ۳ و نیم ساعت وقت داشتم که کارام رو تموم کنم تا بتونم به اتوبوسی که ۲ ظهر حرکت میکرد به سمت شیراز برسم.

آموزش کل رو پیدا کردم و وارد شدم،شلوغ بود و مثل بانک باجه باجه بود،رفتم به یکیشون گفتم اومدم انصراف بدم،گفت وسط امتحانا نمیشه، برو دو هفته دیگه بیا؛انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم، گفتم آقا من از شیراز اومدم و قبلا با رئیس اینجا صحبت کردم و اطمینان دادن که کارم انجام میشه! وقتی فهمید ورودی بهمنم و هنوز ترم ۱ شروع نشده گفت میتونی انصراف بدی ولی اول برو کافی‌نت پشت دانشگاه برگه انصراف بگیر بیا.

باز با بدبختی کافی‌نتو پیدا کردم، ربع ساعت ایستادم تا نوبتم شد فقط برای یه برگه! گرفتم و رفتم پیش همون آقا،گفت اینو پر کن و امضا کن ببر فلان جا بده آقای بیساری هم امضا کنه بعد ببر دانشکده زبان و ادبیات،گفتم اقا من حسابداری بودما، گفت میدونم ببر ادبیات؛ کارایی که گفت رو انجام دادم و هی چشم چشم کردم تا دانشکده ادبیات رو پیدا کردم،بعضی استادا به زبان انگلیسی درس میدادن و من خوشحال بودم که بالاخره یه چیزایی رو میشنوم که میتونم بفهمم،رفتم اموزش دانشکده ادبیات، خانومه داشت با تلفن حرف می‌زد نمیفهمیدم چی میگه اما معلوم بود اداری نیست. دقیقا ده دقیقه ایستادم تا بالاخره زحمت کشیدن تلفنو قطع کردن،جریانو براش گفتم که  گفت باید بری آموزش دانشکده انسانی :|

باز رفتم اونجا، همون اقاهه که بار اول بهم گفته بود باید بری آموزش کل گفت کسی که باهاش کار داری گفته ساعت ۱۲ به بعد کارارو انجام میدم -_-

توی حیاط یکساعت نشستم تا ۱۲ شد،بار و بندیلمو برداشتم و باز رفتم، گفتن برید طبقه بالای ساختمون،رفتم اونجا ایستادم، یه پسر بود اونجا از همون اول که من مثل مرغ پرکنده میرفتم اینور و اونور زل زده بود بهم،به کردی یه چیزی گفت که گفتم فارسی لطفا، گفت اومدی واحد حذف کنی؟ گفتم خیر میخوام انصراف بدم، استقبال کرد و با جمله‌هایی مثل"بهترین کارو میکنی،کاش منم میتونستم انصراف بدم و" سعی داشت صحبتو ادامه بده که با لبخند من مواجه شد و اینکه سرمو کردم تو گوشی تا خانم.ش زودتر بیاد کارمو انجام بده، باز بیست دقیقه هم اونجا ایستادم که گفتن خانم.ش طبقه پایینه برید اونجا :|

هلک و هلک رفتم پایین،میدونید فقط چیکار کرد؟ پایین اون کاغذ انصراف یه تاریخ زد و نوشت اقدام، گفت ببر آموزش کل :||| یعنی من یک و نیم فاکینگ ساعت منتظر بودم ایشون بیاد که فقط یه تاریخ بزنه؟ اونو که خودمم میتونستم بزنم.

خون داشت خونمو می‌خورد، ساعت ۱۲:۳۰ بود و من فقط یکساعت فقط داشتم،باز بیست دقیقه توی اون شیب تند پیاده رفتم و رسیدم به آموزش کل، خوشحال ازینکه کارم تمومه و دیگه پروندمو میگیرم و میرم به سلامت،یهو آقاهه گفت تسویه حساب نکردی ببر اموزش دانشکده انسانی :||||| گفتم اقا من همین الان اونجا بودم گفتن بیارم اینو بدم به شما، گفت من نمیدونم اینو ببر اونجا.

زنگ زدم به عمه‌ام و هی غر زدم و غر زدم تا باز رسیدم،همون مسیر قبلی رو طی کردم، دیدم حسابدار نیست:| یه خانمی بود اونجا، گفت برو فردا ساعت ۱۲ بیا، منو میگید، خسته بودم از ۱۸ ساعت توی راه بودن،خستگی این چندبار بالا و پایین اومدن دانشگاه هم اضافه شده بود،دیگه آمپر چسبوندم، گفتم یعنی چی؟ این چه وضعشه؟ خودتونو مسخره کردید یا منو؟ ساعت ۱۲ تازه میگید بیا ۱ هم میرید؟ همه جای ایران ساعت کاری تا ۲ هست شما به چه حقی ۱ می‌رید؟

اگه فکر می‌کنید دادو بیدادهام نتیجه داشت سخت در اشتباهید چون خیلی ریلکس گفت به من مربوط نیست بفرما بیرون فردا بیا. 

مات و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم، من یه دختر تنها توی یه شهری به فاصله ۱۲۰۰ کیلومتر از شهرم، شبو چجوری و کجا باید سپری میکردم؟! قبل از اینکه بخوام از شیراز راه بیوفتم و برم حدود ۲۰ بار با رئیس کل آموزش دانشگاه صحبت کرده بودم و دیگه منو میشناخت،زنگ زدم و کلی هم سر اون داد زدم و گفتم الان من چیکار کنم؟ اینهمه منو کشوندید اینجا گفتید کارت زود تموم میشه این بود؟ الان من جایی رو ندارم برم شما میخوای برای من جای خواب پیدا کنی؟ انقد داد زدم که گفت بیا آموزش‌ کل کارتو درست میکنم،ساعت چند بود؟ یک.

یک و نیم بود که رسیدم باز اونجا،چشمام بخاطر گریه‌هایی که کرده بودم خیس بود و صورتم بخاطر سرما قرمز،هر لحظه ممکن بود باز بزنم زیر گریه، فشار عصبی و خستگی با هم ادغام شده بودن و از من یه بشکه باروت ساخته بودن که هر آن ممکن بود منفجر شه.

بالاخره مدارکمو بهم دادن و  ساعت ۱:۴۰ بود که راحت شدم. زنگ زدم به راننده اتوبوس گفتم من فلانی ام و اگه میشه ده دقیقه برام بایسته تا بتونم به اتوبوس برسم، بیچاره مرد خوبی بود و قبول کرد،یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم ترمینال، تعاونی رو پیدا کردم و وقتی سوار اتوبوس شدم،یه نفس راحت کشیدم و به خودم قول دادم دیگه حتی اگه کلاهمم اونورا افتاد نرم ورش دارم!


توی مسیر رفت، صندلی کناریم یه خانوم بود که بهش می‌خورد حدودا ۳۷ سالش باشه،تا حدود ۸.۹ ساعت اول هیچ صبحتی بینمون رد و بدل نشد،اما بعد که شروع کرد به صحبت کردن،تمام زیر و بمِ زندگیش رو برام تعریف کرد،اینکه دو تا دختر داره، از شوهرش جدا شده چون شوهرش بهش خیانت میکرده،اینکه دختر بزرگش رو پیش خودش آورده و دختر کوچیکه رو نه،میگفت شهر خودمون انقدر اذیتم میکردن که تصمیم گرفتم بیام شیراز،سفره‌ی دلش رو کامل باز کرد و من،تنها عکس‌العملی که داشتم سرت داد به نشونهٔ تایید حرفاش بود و گاهی یه هووووم کشیده گفتن که یعنی درکش میکنم،قبلا گفتم که شنونده‌ی خیلی خوبیم اما گوینده‌ی خوبی نیستم،مخصوصا اگه هیچ شناختی درباره‌ی طرفم نداشته باشم،برام عجیب بود که چطور آدما میتونن به یکی اعتماد کنن و کل زندگیشون رو تعریف کنن؟ ،همدان پیاده شد، یه نفس راحت کشیدم و به سختی خودمو روی اون ۲تا صندلی جا دادم و دراز کشیدم تا بتونم یکم بخوابم.

ساعت ۹ صبح بود که رسیدیم سنندج،پیاده شدم و سوار یه تاکسی شدم به مقصد دانشگاه،از پنجره بیرونو نگاه میکردم و بیشتر دلم برای شیرازم تنگ میشد،نمیدونم بخاطر سرما بود یا چیز دیگه اما نتونستم خودمو با اونجا اخت کنم،دلم میخواست زودتر کارام تموم شه و برگردم جایی که ازش اومدم،جلوی در ورودی پیاده شدم و وارد شدم،زنگ زدم و خبر دادم که من رسیدم و الان تو دانشگاهم،از آدمایی که تو حیاط بودن میپرسیدم "ببخشید دانشکده انسانی کجاست؟"  به کردی جواب میدادن و هربار میگفتم که من کردی بلد نیستم و اگه میشه به فارسی آدرس بدن بهم.

با بدبختی دانشکده رو پیدا کردم،حالا باید آموزش دانشکده رو پیدا میکردم،همونجا از یه دختر پرسیدم و گفت بیا خودم میبرمت،تشکر کردم و خوشحال شدم از اینکه انقدر هوای همدیگرو دارن،پرسید"مگه بار اولته میای اینجا؟" گفتم "آره ورودی جدیدم تازه رسیدم". تبریک گفت بابت قبول شدنم؛بنده خدا خبر نداشت اومدم انصراف بدم.

رسیدیم به آموزش دانشکده،یه آقایی دم در ایستاده بود و نمیذاشت کسی وارد شه،بهش گفتم اومدم انصراف بدم و کارم واجبه، گفت اینجا که نمیشه باید بری آموزش کل. 

رفتم توی حیاط و باز تک تک پرسیدم که چطوری میتونم برم اونجا، محوطه‌ی خیلی خوشگلی داشت،پر از دار و درخت،نمیدونم سرو بودن یا چیزای دیگه که با وجود اونهمه سرما هنوزم سبز بودن.

دانشجوها از کنارم رد میشدن و حتی یکیشونم نبود که فارسی صحبت کنه،حس میکردم وارد سرزمین عجایب شدم،راه میرفتم و به اطرافم نگاه میکردم،با اون کوله پشتی بزرگی که از صد فرسخی داد میزد مسافرم؛آموزش کل خیلی دور بود از جایی که من بودم،پیاده حدود بیست دقیقه راه بود تا اونجا، ساعت ۱۰ بود و من فقط ۳ و نیم ساعت وقت داشتم که کارام رو تموم کنم تا بتونم به اتوبوسی که ۲ ظهر حرکت میکرد به سمت شیراز برسم.

آموزش کل رو پیدا کردم و وارد شدم،شلوغ بود و مثل بانک باجه باجه بود،رفتم به یکیشون گفتم اومدم انصراف بدم،گفت وسط امتحانا نمیشه، برو دو هفته دیگه بیا؛انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم، گفتم آقا من از شیراز اومدم و قبلا با رئیس اینجا صحبت کردم و اطمینان دادن که کارم انجام میشه! وقتی فهمید ورودی بهمنم و هنوز ترم ۱ شروع نشده گفت میتونی انصراف بدی ولی اول برو کافی‌نت پشت دانشگاه برگه انصراف بگیر بیا.

باز با بدبختی کافی‌نتو پیدا کردم، ربع ساعت ایستادم تا نوبتم شد فقط برای یه برگه! گرفتم و رفتم پیش همون آقا،گفت اینو پر کن و امضا کن ببر فلان جا بده آقای بیساری هم امضا کنه بعد ببر دانشکده زبان و ادبیات،گفتم اقا من حسابداری بودما، گفت میدونم ببر ادبیات؛ کارایی که گفت رو انجام دادم و هی چشم چشم کردم تا دانشکده ادبیات رو پیدا کردم،بعضی استادا به زبان انگلیسی درس میدادن و من خوشحال بودم که بالاخره یه چیزایی رو میشنوم که میتونم بفهمم،رفتم اموزش دانشکده ادبیات، خانومه داشت با تلفن حرف می‌زد نمیفهمیدم چی میگه اما معلوم بود اداری نیست. دقیقا ده دقیقه ایستادم تا بالاخره زحمت کشیدن تلفنو قطع کردن،جریانو براش گفتم که  گفت باید بری آموزش دانشکده انسانی :|

باز رفتم اونجا، همون اقاهه که بار اول بهم گفته بود باید بری آموزش کل گفت کسی که باهاش کار داری گفته ساعت ۱۲ به بعد کارارو انجام میدم -_-

توی حیاط یکساعت نشستم تا ۱۲ شد،بار و بندیلمو برداشتم و باز رفتم، گفتن برید طبقه بالای ساختمون،رفتم اونجا ایستادم، یه پسر بود اونجا از همون اول که من مثل مرغ پرکنده میرفتم اینور و اونور زل زده بود بهم،به کردی یه چیزی گفت که گفتم فارسی لطفا، گفت اومدی واحد حذف کنی؟ گفتم خیر میخوام انصراف بدم، استقبال کرد و با جمله‌هایی مثل"بهترین کارو میکنی،کاش منم میتونستم انصراف بدم و" سعی داشت صحبتو ادامه بده که با لبخند من مواجه شد و اینکه سرمو کردم تو گوشی تا خانم.ش زودتر بیاد کارمو انجام بده، باز بیست دقیقه هم اونجا ایستادم که گفتن خانم.ش طبقه پایینه برید اونجا :|

هلک و هلک رفتم پایین،میدونید فقط چیکار کرد؟ پایین اون کاغذ انصراف یه تاریخ زد و نوشت اقدام، گفت ببر آموزش کل :||| یعنی من یک و نیم فاکینگ ساعت منتظر بودم ایشون بیاد که فقط یه تاریخ بزنه؟ اونو که خودمم میتونستم بزنم.

خون داشت خونمو می‌خورد، ساعت ۱۲:۳۰ بود و من فقط یکساعت فقط داشتم،باز بیست دقیقه توی اون شیب تند پیاده رفتم و رسیدم به آموزش کل، خوشحال ازینکه کارم تمومه و دیگه پروندمو میگیرم و میرم به سلامت،یهو آقاهه گفت تسویه حساب نکردی ببر اموزش دانشکده انسانی :||||| گفتم اقا من همین الان اونجا بودم گفتن بیارم اینو بدم به شما، گفت من نمیدونم اینو ببر اونجا.

زنگ زدم به عمه‌ام و هی غر زدم و غر زدم تا باز رسیدم،همون مسیر قبلی رو طی کردم، دیدم حسابدار نیست:| یه خانمی بود اونجا، گفت برو فردا ساعت ۱۲ بیا، منو میگید، خسته بودم از ۱۸ ساعت توی راه بودن،خستگی این چندبار بالا و پایین اومدن دانشگاه هم اضافه شده بود،دیگه آمپر چسبوندم، گفتم یعنی چی؟ این چه وضعشه؟ خودتونو مسخره کردید یا منو؟ ساعت ۱۲ تازه میگید بیا ۱ هم میرید؟ همه جای ایران ساعت کاری تا ۲ هست شما به چه حقی ۱ می‌رید؟

اگه فکر می‌کنید دادو بیدادهام نتیجه داشت سخت در اشتباهید چون خیلی ریلکس گفت به من مربوط نیست بفرما بیرون فردا بیا. 

مات و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم، من یه دختر تنها توی یه شهری به فاصله ۱۲۰۰ کیلومتر از شهرم، شبو چجوری و کجا باید سپری میکردم؟! قبل از اینکه بخوام از شیراز راه بیوفتم و برم حدود ۲۰ بار با رئیس کل آموزش دانشگاه صحبت کرده بودم و دیگه منو میشناخت،زنگ زدم و کلی هم سر اون داد زدم و گفتم الان من چیکار کنم؟ اینهمه منو کشوندید اینجا گفتید کارت زود تموم میشه این بود؟ الان من جایی رو ندارم برم شما میخوای برای من جای خواب پیدا کنی؟ انقد داد زدم که گفت بیا آموزش‌ کل کارتو درست میکنم،ساعت چند بود؟ یک.

یک و نیم بود که رسیدم باز اونجا،چشمام بخاطر گریه‌هایی که کرده بودم خیس بود و صورتم بخاطر سرما قرمز،هر لحظه ممکن بود باز بزنم زیر گریه، فشار عصبی و خستگی با هم ادغام شده بودن و از من یه بشکه باروت ساخته بودن که هر آن ممکن بود منفجر شه.

بالاخره مدارکمو بهم دادن و  ساعت ۱:۴۰ بود که راحت شدم. زنگ زدم به راننده اتوبوس گفتم من فلانی ام و اگه میشه ده دقیقه برام بایسته تا بتونم به اتوبوس برسم، بیچاره مرد خوبی بود و قبول کرد،یه تاکسی دربست گرفتم و رفتم ترمینال، تعاونی رو پیدا کردم و وقتی سوار اتوبوس شدم،یه نفس راحت کشیدم و به خودم قول دادم دیگه حتی اگه کلاهمم اونورا افتاد نرم ورش دارم!


همه‌ی ما دستِ کم یکبار یک‌نفرو از دست دادیم،یک‌نفری که زمانی تصور دنیای بدون اون محال بود،حتی فکرِ نبودنش هم سخت بود برامون؛بعد یکهو به خودمون اومدیم و دیدیم ای دل غافل،شد آنچه که نباید میشد.

گاهی ما اونارو میذاریم کنار و گاهی اونا مارو! توی هرکدوم از این دو حالت یه احساس وجود داره،دل‌تنگی؛شاید همون لحظه به‌وجود نیاد اما بالاخره یه روزی یه جایی یه چیزی اونارو به یادمون میاره،لازم نیست حتمأ خاطره‌ای رو باهم ساخته باشید،ممکنه از یه جایی رد بشید و به این فکر کنید که"آخرین باری که اومدم اینجا فلانی هنوز توی زندگیم بود"  یا "من وقتی از اینجا رد میشدم یکیو دیدم که شبیهش بود" یا  حتی عکسهامون،تنها چیزایی که دیگران نقشی توشون ندارن و بازهم میتونن یادآور یه شخص از دست رفته‌امون باشن "این عکسه رو وقتی گرفتم که دلم به بودنش خوش بود"، اینا دلتنگ میکنن آدمو

حتی عکس‌العمل‌های عادی میتونن یه خاطره‌ی دور و مبهم رو بیارن جلوی چشمات مثل وقتی که داری گریه میکنی و از ذهنت میگذره "آخرین باری که اینجوری گریه کردم بخاطر اون بود".

یا حتی یه خوراکی : " آخرین باری که اسموتی آناناس خوردم با اون بود" بعد یاد خنده‌هاتون میوفتی،اینکه همون‌روز بهش گفته بودی:( اگه یه روز تو زندگیت نباشم چیکار میکنی؟) بغض کرده بود و جلوی اون همه آدم مثل بچه‌های مظلوم سرشو گذاشته بود رو شونت و گفته بود:( نگو اینارو،مگه میشه تو نباشی و من خوب باشم؟ میشه مگه بری؟ تو بری چی میمونه*) بعد تهِ دلت قنج رفته بود از اینکه حتی فکر نبودنتم اشک میاره به چشماش،یهو خاطرات با سرعت 10x میرن جلو،میرسن به آخرین باری که حرف زدین،اینکه تو گفته بودی:( دیگه دوستم نداری؟) جواب شنیده بودی که:( قبلا داشتم، الانو نمیدونم!) خیلی آروم بهش میگی خوشبخت باشی،قلب میفرستی و آرزوی موفقیت میکنی، میگه:( گریه نکنیا، خوب باش باشه؟) اشکت از روی گونه‌ات سر میخوره و شور بودنشو میچشی و مینویسی:( من خوبم، اصلا هم گریه نمیکنم نگران من نباش) و تمام.

روزها میگذرن،سوالات توی ذهنت تموم نمیشن،گاهی میان و گاهی میرن،از خودت میپرسی چطور میشه کسی که فکر نبودنمم براش عذاب‌آور بود خودش بودنشو ازم میگیره؟ خنده‌هاشو،دستاشو،چشماشو ازم میگیره؟

بعد،وقتی ساعت‌ها این کلمات و این جملات توی ذهنت میچرخن و دریغ از یه جواب درست و حسابی، تصمیم میگیری بیخیال بشی و move on کنی،دیگه یاد میگیری وقتی آخرین بار از مکان موردعلاقه اش رد میشی دستاتو مشت نکنی،وقتی رنگِ زردِ یواش رو جایی میبینی صرفا و مطلقاً برات یه رنگ باشه مثل بقیه‌ی رنگا و توی ذهنت نگی"اون زردو وقتی کمرنگ بود دوست داشت"

حالا، چی میشه وقتی از دست دادن یه آدم دیگه هم اونو به یادت میاره؟ وقتی تصمیم میگیری یه عده‌ای از اطرافیانت رو بذاری کنار و باز این فکر توی ذهنت قدرت‌نمایی میکنه که"آخرین بار که با فلانی آشتی بودم اونم بود"! وقتی تیکه تیکه از زندگیت،وقتی حتی خاطره‌های بعد از اون هم بهش ربط داره،چطور آدم میتونه فراموش کنه؟ چطور میشه دلتنگی‌هاش رو بریزه تو یه چمدون و بذاره توی کمدو درشو قفل کنه و کلیدشو گم،که مبادا یه‌روز بره سراغ دلتنگی‌هاش 

​​​ببین دلیل نمیشه حتما تو ی خیابونی دستمو گرفته باشی یا جلو جمعیت بغلم کرده باشی ک اونجاها تا ابد یادم بمونه ، من هرجایی ک بهت فک کرده باشم ، هر ساعتی ک ب خاطرت خوشال بوده باشم ، همه ی اون لحظه هایی ک داشتمت ، هر چیزی ک ب تو ربط داشته باشه رو یادمه ، حالا وقتی ک همه ی زندگیم بهت ربط داره و هر ثانیه میتونم یه دلیل واسه فک کردن بهت خلق کنم ، چجوری یادم بره و کنار بیام ؟

یادم نیست متن زرد بالا رو کی نوشته،ولی هرکی بوده دمش گرم =) انقدر وصف حالم بود که هنوز خط به خطشو حفظم.

* قسمتی از پادکستِ اتاق سرد آبی از محمود سرمدی. 

عنوان از : سید مهدی . 


نیگا! وایساده تو سایه، خورشید داره خودشو میکشه برسه به سر شونه هاش، تنشو ببوسه. بهش میگیم کی اِنقد عزیز شدی آخه تو؟ میخنده. میخنده، خنده اش باهار میشه می شینه رو باغچه؛ حیاط پر میشه از بوی یاس و رازقی و پیچ امین الدوله. انگار که بهشت باشه دنیا. نگاش می کنیم راه میره از این سر دنیا به اون سر، با یه نازی که انگار میدونه چقدر خوش به حال زمینه که بالا بلند من پاشو میذاره روش، صداش می کنیم میگیم نکنه یه وقت ما رو یادت رفته باشه؟ نکنه زمستون بشه سرما بزنه باغ و باغبون رو بسوزونه؟ میچرخه سمتمون، از دور ماچ میفرسته، با اون چشمای خندونش که جون دنیاست، جون می گیریم، آواز میخونیم، آهنگای شاد قدیمی. همونجور که میاد طرفمون که آغوشمون رو پر کنه از ترانه های تازه، نیگا میکنیم به گنجیشک پیر روی شاخه خشک درخت ته محوطه، غم نداره، با ذوق نیگا میکنه به رقص یه نفره ما. آواز میخونه زیرلب، میگه: زندگی خوب است که گیری دلبری نکو.

متن از: حمید سلیمی/ پادکست: اتاق سرد آبی. 

اگه دوست داشته باشید پادکستاشو هم میذارم :)) انقدر آرامش بخش و خوبن که ۲ ساله هرشب با گوش کردن به اونا خوابم میبره:)) 

پیچ امین الدوله

پیچ امین الدوله. 


چی میتونه از این غمگینتر باشه که مابین زیست خوندن،سر و کله زدن با تفاوت دستگاه اسمزی ماهی آب شور و شیرین،یهو نگاهت بیوفته روی دست خطی که بالای صفحه، اون گوشه با خودکار آبی نوشته شده "I'm nothing without you" ​​​​​​، چند ثانیه یا حتی چند دقیقه زل بزنی بهش،و با خودت فکر کنی که چیشد یهو اون همه صمیمیتِ ۷ ساله، تبدیل شده به یه بی احساسی و حتی تنفرِ ۴ماه و نیمه، که دیگه هم قرار نیست تموم شه!

و بله، ‏زندگی اونقدر عجیبه که به خودت میای میبینی آدمایی که پارسال این موقع فکر میکردی بهترین آدمای زندگیتن و قراره تا ابد باشن در بهترین حالت الان نه اهمیتی برای هم دارید و نه خبری از همدیگه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها